eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم - ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا - امیر حسین کجاست؟ مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش - چه خوب میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز قسمت یه دفعه چشم امیر به من افتاد یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت منو امیر کنار هم نشسته بودیم غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتما ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین امیر: باشه چشم ) فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم( ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین ) واییی اینو کجای دلم بزارم( امیرم هر چی بهونه اورد بابا رضا قبول نکرد رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد - اشکالی نداره پیش اومده دیگه امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم ) منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعن حرفی نداشتم بگم ( رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت ) خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده لباسامو درآوردم پتو گذاشتم رو خودم که مشخص نباشه لباس تنم نیست صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود زدم تو سرم واااییی خاک به سرم ابروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه ‍ ♀ تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند رفتم کنارش نشستم - مریم جون مریم: جانم - امیر کو مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد ظهر میاد اینجا که با هم بریم آخییییش مریم : چیزی شده؟ &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ « ،آل یاسین» 🦋سلام بر تو اي باب خدا وسياستمدار دينش
یلدایِ فراق ،طولانی نمیشد اگر نقلِ مجالسمان، غیبتِ تو بود..💔 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاه_چهارم ام
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 نه هیچی ،التماس دعا فعلا بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد ناهید: باشه عزیزم حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه - اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه ) حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود( صدای در اومد حنانه: امیر طاهاست حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر امیرم ترسید ) خندم گرفت( بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود -فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت امیر: ممنونم ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - امیر آقا امیر: بله - بابت دیشب عذر میخوام ،من همیشه عادت دارم بدون لباس بخوابم نفهمیدم کی پتو کنار رفت امیر لبخندی زد : من چیزی ندیدم از اتاق رفت بیرون ، واییی این پسره دیگه کیه یعنی تا صبح روش به در بود ،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد ناهارمونو خوردیم منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود - امیر آقا؟ امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟ امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم ناهید جون: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم همراه بابا و مریم جون بریم مشهد ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 چشم ) نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم( امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن - چشم امیر : چشمتون بی بلا رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون ساحره: بیعرفت قبلا بیشتر میدیدمت محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش - شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون ساحره: کجا میخواین برین - مشهد )ساحره بغلم کرد(:واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم - چشم گلم محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن امیر : چشم با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه بابا و مریم جون منتظر ما بودن من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن - واییی یادم رفتن برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود مریم جون : سارا جان این میوه ها رو بگیر پوست بکن با اقا امیر بخورین ) منم میوه ها رو گرفتم ،پوست کردم ،داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر ( - بفرما امیر آقا )امیر یه نگاهی به من کرد ،لبخند زد( : خیلی ممنون ) اه ،بلااخره خنده اش هم دیدم من (: نوش جونتون بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه من یه گوشه نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شه بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم بعد از شام حرکت کردیم من تو ماشین خوابم برد با صدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم - )چشمامو باز کردم وایییی خاک بر سرم، کی سرم و گذاشتم رو شونه اش ‍ ♀(- - ببخشید اصلا حواسم نبود امیر : اشکالی نداره - بابا و مریم جون کجان ؟ امیر: رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم - آها ،باشه بریم رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم ساعت ۸رسیدیم مشهد اول رفتیم هتل ،ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،بابا دوتا اتاق گرفت کنار هم! یکی از کلیدارو داد به امیر &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ تقصیر ماست غیبت طولانی شما بغض گلو گرفته پنهانی شما ‌ بر شوره زار معصیتم می کنم.... جانم فدای دیده بارانی شما ‌ 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم خاک گرفته بود ! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖 میخوندم ولی نمیخوندم ! میدیدم ولی نمیدیدم ! نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم ... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖 درونم داغ بود ! باید خنک میشدم ! داد زدم ... بیشتر داد زدم ... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ... میخواستم همه فکر و خیالا برن ... - بسسسس کن ... چت شده ؟؟؟ چم شده ؟؟؟ چرا اینجوری میکنم !؟ من که این شکلی نبودم ! سعید تو با من چیکار کردی ؟ حالم از همه چی بهم میخوره ، از همه چی بدم میاد ... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه ... خسته شدمممم 😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم ... چشمام رو که باز کردم ، صبح شده بود ☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم . دلمو گرفتم و رفتم پایین نون نداشتیم از نون تست هم خسته شده بودم . یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم . بعد از کلاس زبان فرانسه ، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد . میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو ! - سلام. خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم ؟ - سلام ، بفرمایید ؟ - اینجوری نمیشه ... یعنی روم نمیشه ! 😅 این شماره منه. اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم ... - مگه چی میخواید بگید ؟ - خواهش میکنم خانم سمیعی ... تماس بگیرید ، منتظرتونم ... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت . چندثانیه ماتم برد 😐 ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون . شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه . بعد باشگاه رفتم رستوران منو رو که نگاه کردم ، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد ! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم ... 😋 آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم . چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊 وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید . با دیدنم اخمی کرد - معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ... بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد ! - دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم ! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم . هوا خیلی سرد شده بود . ❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍ رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد ! تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم ساعتو نگاه کردم هنوز خیلی دیر نشده بود حوالی ده و نیم بود 🕥 شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱 صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ... - الو بفرمایید ... - سلام آقای کیانی -عه سلام ترنم خانم ،:یعنی خانم سمیعی ... 😅 خوبید ؟؟ میدونید چقدر منتظر بودم ؟ دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون ☺️ -'معذرت میخوام ... فراموش کرده بودم ... - خواهش میکنم خانوم ... فدای سرتون 😇 خودتون خوبید ؟ - ممنونم ، شما خوبید ؟ - الان عالیم - چه خوب ! ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید ، بفرمایید ... ؟ - عههههه ... راستش ... بله کارتون داشتم ... - خب ؟ - چجوری بگم ... - هرجور راحتید ! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش ؟ - بله چیزی شده .... - چی شده ؟؟؟ 😳 - راستش ... امممم ... من ... عاشق شدم ❤️ - عاشق ؟ به سلامتی ... خب ... از دست من چه کاری برمیاد ؟؟ - این که منو قبولم کنید 💞 - بله ؟؟ 😳 - خانم سمیعی ... من خیلی وقته دلم دنبالتونه ... باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم - حرفتون تموم شد ؟ 😒 - ترنم خانوم .... 💕 من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم ... هزار بار حرفامو مرور کردم ، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت ... 😓 من دوستتون دارم ... مگه عشق گناهه ؟؟ - هه ... عشق ؟؟؟ حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره ... فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠 - ترنم خانوم ... خواهش میکنم 😢 من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست ... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم 💕 تو صداش بغض داشت ... دلم یه جوری شد ... امّا خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن ... بازم بدنم داشت داغ میشد ... - آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم ! - عیب نداره ! همین که من دوستتون دارم کافیه ... ❣ دلخوشی من شمایی من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم ... همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد ... 💓 حرفای جدید میزد یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره ! سعید ؟ مگه سعید اصلا منو دوست داشت ؟؟ اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد ؟ - من باید فکر کنم ... - باشه. فقط زود ... خیلی زود جوابمو بدید ... انصاف نیست بعد یکسال انتظار ،وبازم منتظرم بذارید😢 - شب خوش 👋 -وممنونم که زنگ زدید ... امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم ! امشب بهترین شب زندگیم بود ... شبتون بخیر ... 👋 یه سیگار درآوردم و روشن کردم ... تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالیِ خالی باشه ... خسته بودم رفتم روی تختم چشمامو بستم که یه پیام برام اومد 💌 عرشیا بود ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay