eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥رسانه عبری: پدافند ما نابود شده است 🔥🔥🔥🔥🔥فرودگاهی که هواپیماهای ترور سید حسن نصرالله از آنجا بلند شدند، توسط موشک های ایرانی به طور کامل منهدم شد. پایگاه و فرودگاه نواتیم به دستور فرمانده معظم کل قوا حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) از نقشه خارج شده است. امشب یهودیان ، شب جشن سال نو داشتند و خود را برای جشن فرداصبح آماده می‌کردند. 🔥🔥هاآرتص: وزیر دفاع در دسترس نیست و از وضعیتش کسی خبر ندارد. جووووووووووووووون💪 خدا به حق آبروی اباعبدالله الحسین قسم میدم که خبر به جهنم واصل شدنش صحت داشته باشد برخی منابع می‌گویند ایران در حال انتقام برخی پیامبران که به دست بنی اسرائیل کشته شدند هم هست. 🤣😂🤣😂🤣😂
بالاخره بعد از مدت ها من به خانه برگشتم و شب را با آرامش در خانه خودمان گذراندم. بعد نماز صبح، صبحانه را آماده کردم و  مادرم را صدا زدم _مامان صبحانه حاضره. سه نفره دور سفره نشستیم. زهره همان دیشب به خانه خودش برگشت ،فقط من می‌دانستم که او شب ها پیراهن دانیال را به آغوش می‌کشد و به خواب می‌رود، برای همین شب ها هیج کجا  تاب نمی آورد. _دلارام جان، امروز با خانم شهریاری هماهنگ کن شب برای تشکر خدمتشون برسیم. _چشم آقا جون . _این صبحانه خیلی دلچسب بود. لبخند بر لبم نشست. پدرم نیز مثل من زیادی تغییر کرده بود. این دوری برای هردویمان لازم بود و خداوند به ما فرصت داد تا بهتر زندگی کنیم و بیشتر قدر هم را بدانیم. خانم دکتر یک هفته به من مرخصی داده بود تا در کنار خانواده ام باشم. بعد از انجام کارهای خانه ،با بهنوش تماس گرفتم. _سلام خانم دکتر. _سلام و درد . چی شده یاد ما افتادی خانم فراری! حق داشت که از دستم دلگیر باشد _منو ببخش عزیزم. _بخششی در کار نیست. _بهی جونم دلت میاد منو نبخشی؟من که ناز می‌کنم برات؟ خندید _باشه بابا. بخشیدمت. _فدای مهربونیت بشم من. کی بیام برای دست بوسی؟ _عرضم به حضورتون ،که فعلا وقتم پره . خنده کنان گفتم _باشه عزیزم پس مزاحم وقتتون نمیشم. لطفا یه وقت از مریم جون واسم بگیرید ،میخوایم با خانواده بریم دیدنشون. شوخی را کنار گذاشت _خانواده؟آشتی کردی؟ _بله خانم دکتر جدی گفت _چطوری؟ به عکس دانیال که روی دیوار بود، زل زدم _قضیه اش مفصله، فقط بدون دانیال وساطت کرد و خانواده ام منو بخشیدند. چند ثانیه هردو سکوت کردیم. _من به مامان زنگ میزنم و بهت خبر میدم. او بهتر از هر کسی مرا می شناخت پس بدون هرگونه شوخی تماس را به پایان رساند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهنوش برای شب هماهنگ کرده بود. با مشورت مادرم  به خیابان رفتم تا برای همه هدیه بخرم. برای  مریم خانم و دخترانش روسری  خریدم. برای بهراد یک پیراهن چهارخانه طوسی رنگ،برای دامادهای خانواده هم پیراهن ! با اکراه برای سوره  هم یک روسری خریدم هرچند دل خوشی از هم نداشتیم. برای دوقلوها هم اسباب بازی خریدم. برای فرزند تو راهی بهراد هم یک ست جغجغه و یک رامپر زیبای قرمز رنگ خریدم چون نمی‌دانستم فرزندشان دختر است یا پسر. بعد از خریدن یک سبد گل و یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. حوالی ساعت هشت شب بود که راهی منزل مریم خانم شدیم. بهراد در را به رویمان باز کرد. با پدر و مادرم احوال‌پرسی کرد و بعد مقابل من ایستاد _خوبید؟خیلی تبریک می‌گم بهتون. _ممنونم شما خوبید؟سوره جون چطوره؟ نمیدانم چرا با شنیدن نام سوره ابرو در هم کشید و خیلی جدی گفت _الحمدالله . بفرمایید داخل. از رفتارش متعجب بودم. با تعارف بهراد همراه خانواده وارد خانه شدیم .هردو خانواده با گرمی باهم احوال‌پرسی کردند. مریم خانم مرا به آغوش کشید _خوش اومدی دخترم گلم. خیلی خوشحالم که با خانواده آشتی کردی عزیزم. با بهناز و دامادها هم احوال‌پرسی کردم. خبری از سوره نبود و این بیشتر مرا متعجب می‌کرد. بهنوش نیشگون از بازویم گرفت و بی حواس صدایم بالا رفت _آخ. همه نگاهشان به سمت ما کشیده شد .من شرمنده لب گزیدم و بهنوش لبخند گله گشادی بر لب نشاند و گفت _چیزی نیست خار رفت تو دستش، شما بفرمایید داخل .ماهم الان خدمت می رسیم. لبخند بر لب همه آمد. همه به داخل رفتند .بهنوش را بغل کردم _خیلی دلم برات تنگ شده بود وحشی جونم. ضربه آرامی به سرم زد _حیف ! اونقدر دوست داشتنی هستی که نمیشه کشتت ولی حتما واست یه تنبیه خوب در نظر می‌گیرم. _ممنونم واقعا! اخم های بهراد و نبود سوره ، چنان مرا متعجب کرده بود که بدون خجالت از بهنوش پرسیدم _سوره خوبه؟فکر می کردم اینجا باشه؟حالش رو از  بهراد هم پرسیدم ولی چیزی نگفت. بهنوش به نرده تکیه زد و دست هایش را به آغوش کشید _راستش بعد رفتن تو، ما فکر می کردیم بهانه گیری های سوره تموم بشه ولی حماقت های اون تمومی نداشت. جدیدا پیجش رو دیدی؟ کنارش ایستادم _نه،! _اوایل که عکس های بارداریش رو میزاشت ولی کم کم همون عکس ها رو  هم حذف کرد. سن بارداریش که بالاتر رفت ویاراش خیلی اذیتش می کرد. بهراد براش هرکاری می‌کرد ولی خب سوره دیدگاهش نسبت به بچه تعییر کرده بود. دائم می گفت باید بچه رو سقط کنه چون داره هیکلش خراب میشه و کلی بهانه الکی دیگه. یک ماه پیش هم بدون اطلاع بهراد رفته بود تا بچه رو سقط کنه. خدا رحم کرد و بهراد خبر دار شد و رفت اون رو به خونه برگردوند ،از دکتر هم شکایت کرد. بهراد خیلی تلاش کرد نظرش رو عوض کنه ولی فایده نداشت. آخرش هم به بهراد گفت بین اون و بچه باید یکی رو انتخاب کنه. با دهانی باز به حرفهای بهنوش گوش می دادم. اصلا نمی‌توانستم تصور کنم که سوره اینگونه زندگیش را تباه کند _تازه فهمیدیم که سوره قرارداد بسته تا مدل بشه واسه همین میخواست بچه رو بندازه. بهراد هم گفته بچه رو به دنیا بیاره بعد هرجا می خواد بره.تهدیدش کرده اگر بلایی سر بچه بیاد ازش شکایت میکنه و پیجش رو می بنده. بهنوش غمگین دستم را گرفت _این دردناک نیست که اون بخاطر صفحه مجازیش و فالوراش هرکاری انجام میده، حتی اگر شده زندگیش رو قربانی کنه. تو صفحه اش کلی عکس از خودش گذاشته، بیشتر شبیه آلبوم شخصی می‌مونه تا صفحه مجازی. طفلک داداشم ، تو این چند وقت خیلی عصبی شده و روحی بهم ریخته. بخاطر اشتباهات زنش آبرو واسش نمونده.چندماه دیگه بچه به دنیا میاد ، سوره میره دنبال زندگی خودش. بهراد می‌مونه و نوزادش. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
دلم برای بهراد  و عاقبت زندگیش به درد آمد. او لیاقتش یک زندگی آرام بود نه این زندگی تلخ! _اگر حرف زدنتون در مورد زندگی من تموم شد بفرمایید داخل. شرمنده لب گزیدم و سریع به داخل خانه رفتم. اگر شرمندگی‌ام از بهراد را کنار بگذاریم، شب خوبی را در کنار هم گذراندیم. پدرم از مریم خانم و خانواده اش تشکر کرد و من هدیه ها را به همه دادم . آخر شب بود که به خانه برگشتیم. به اتاقم پناه بردم و به اتفاقات امشب و زندگی بهراد فکر کردم. کم کم خواب مهمان چشمانم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.                        ** آن سال با همه تلخی ها و سختی ها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد. در ایام نوروز چند نفری برای خواستگاری از زهره پیش قدم شدند. پدرو مادرم به شدت بهم ریخته بودند . پدرم با تمام اندوهش معتقد بود زهره حق دارد خودش انتخاب کند . وقتی برای زهره مطرح کردند به شدت ناراحت شد و گفت داغ دانیال برایش زنده است و جز او نمی‌تواند به هیچ کس دیگر فکر کند و عشق اول و آخر زندگی اش دانیال است. خواهش کرد دیگر برای او عنوان نکنیم و خودمان جواب منفی را بدهیم. هر از گاهی بهنوش را می دیدم و به یاد گذشته باهم به بازار می رفتیم و گاهی هم با اجازه پدرم همراه او برای اردوهای جهادی می رفتم. در چشم برهم زدنی تابستان شد و  محرم از راه رسید . مریم خانم به رسم هر ساله‌شان در منزل مراسم عزاداری داشتند. یک روز قبل شروع  ماه محرم با زهره به بازار رفتم و مانتو عبایی مشکی ساده خریدم. شب سوم محرم  بود شبی که به شب شهادت حضرت رقیه س  معروف بود. من و مادرم از عصر به خانه، مریم خانم رفتیم تا اگر نیاز به کمک بود،کمکشان کنیم. در آشپزخانه مشغول پخت حلوا بودم که بهنوش سراسیمه سر رسید. رنگ به رو نداشت _بهنوش چی شده؟ به سمتم آمد و دستم را گرفت. _سوره زایمان کرده. لبخند به لبم نشست _خداروشکر، این که خبر خوبیه چرا ناراحتی عمه خانوم.؟ روی صندلی نشستم و گریان گفت _بهراد زنگ زده میگه بچه رو گذاشتن تو دستگاه، حالش زیاد خوب نیست. سوره از وقتی بچه دنیا اومده نگذاشته بچه رو بیارن پیشش ،به بچه هم شیر نداده. _مگه میشه؟شاید حالش خوب نبوده. کدوم مادری سراغ داری که جگرپاره اش رو نخواد. _سوره بی عاطفه تر از این حرفاست. برخواست و دستم را گرفت _من باید برم بیمارستان ،میشه حواست به مراسم باشه؟بهناز الان بیمارستانه،من میرم تا اون بیاد خونه. _برو عزیزم نگران نباش. وسط های مراسم عزاداری بودم که بهناز از بیمارستان برگشت. نمیدانم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود که حسابی ناراحت و عصبانی بود. خجالت می کشیدم در مورد بهراد و نوزادش سوال بپرسم پس صبر کردم تا خبرها را از بهنوش بگیرم. بعد از رفتن مهمان ها ،بهناز با ناراحتی روبه مریم خانم کرد و گفت _سوره از بیمارستان مرخص شد. دختره بی  شخصیت داد میزد  بچه اتون رو دادم دیگه کاری به کارم نداشته باشید، بعد هم مرخص شد و رفت خونه مادرش. همونجا گفت بهراد فردا باید طلاقش بده. طفلک داداشم از خجالت روش نمی‌شد سرش رو بیاره بالا. فقط وقتی  که خواستم جواب سوره رو بدم، اجازه نداد و گفت خودمو کوچیک نکنم. خودش هم دوست داره این زندگی فردا به اتمام برسه. مریم خانم گریه کنان روی مبل نشست. مادرم  آهسته با او حرف می‌زد و دلداری اش می داد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی که سوره سرخود مصرف کرده بود دچار مشکل ریوی شده بود. به تشخیص دکتر باید چند روزی داخل دستگاه گذاشته می شد و تحت نظر پزشک می ماند تا این مشکل بر طرف شود. باید هرروز یک نفر به بیمارستان می‌رفت و کنار نوزاد می‌ماند. از آنجایی که دهه اول در خانه آنها مراسم بود و میهمان داشتند من داوطلب شدم تا روز عاشورا در کنار نوزاد بمانم و بهراد به خانه برگردد و به مراسم برسد. بار اول که به آنجا رفتم ، دکتر مرا به اتاقی برد که پر از کودکانی بود که درون دستگاه گذاشته بودند. پرستار با دیدنم نوزاد را نشانم داد _این کوچولو ،مهمون جدیدتون هستش. به دست و پای  کوچک و سرخش نگاه کردم چشمانش را با چشم‌بند بسته بودند تا نور دستگاه اذیتش نکند. با اینکه بسیار کوچک و کم وزن بود ولی زیبا بود. در نگاه اول شبیه بهنوش بود و کمی هم به بهراد شباهت داشت . پرستار رو به من کرد _لطفا جلو دکمه مانتوت رو باز کن .باید چند دقیقه ای نوزاد با بدن مادرتماس پوستی داشته باشه. _من که مادرش نیستم. _میدونم عزیزم،به جای مادرش شما باید هرروز این کاررو انجام بدید. نوزاد را از دستگاه خارج کرد و داخل یقه لباسم گذاشت. آنقدر کوچک بود که دلت می‌خواست هر دقیقه بغلش کنی . وقتی اولین تماس پوستی بینمان برقرارشد انگار برق چند ولتی به قلبم  وصل کرده‌اند حسی ناشناخته پیدا کرده بودم. حسی به شیرینی حس مادرشدن. تا آخرین روز دهه اول محرم ،هرروز به دیدن نوزاد می رفتم نوزادی که پدرش نامش را رقیه زهرا  گذاشته بود.نامی که بسیار برازنده او بود دختر کوچکی که درخشان بود و به قلبم نور  تابانده بود. نوری از عشق به کودکی که بخاطر بی محبتی مادر رها شده بود و پدر مستاصل بود و نگران! روز عاشورا بود، قرار بود رقیه زهرا را از بیمارستان مرخص کنند. هم خوش حال بودم و هم حس غم به جانم نشسته بود. غم دوری از آن کودک ریز جثه و زیبا! منتظر دکتر بودم تا نظر نهایی را بدهد. بهراد به داخل رفته بود تا کودکش را ببیند . روی صندلی های سرد بیمارستان نشسته بودم ،بوی الکل مشامم را آزار می‌داد و از طرفی نگرانیم برای رقیه زهرا دلم را به آشوب انداخت بود. زیر لب ذکر می گفتم . دکتر را از دور دیدم که پرونده به دست به سمتم می‌آید . سریع برخواستم و خودم را به او رساندم _سلام آقای دکتر .حال نوزادمون خوبه؟میتونیم ببریمش؟ _سلام خانم. بله خداروشکر مشکل رفع شده ، نگران نباشید. نفس حبس شده از نگرانیم را بیرون فرستادم. _ممنون آقای دکتر. دکتر سری تکان داد و وارد قسمت نوزادان شد. دوباره پشت در روی صندلی جا خوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت ،بهراد خندان از در خارج شد. برخواستم _مرخص شد؟ بهراد سربه زیر روبه رویم ایستاد. _بله مرخص شد، خانم فروتن نمیدونم چطوری ازتون بابت زحماتی که واسه دخترم کشیدید تشکر کنم. شما کاری برای دخترم کردید که مادر بی عاطفه اش نکرد. هرچند حیف نام مادر برای اون. بگذریم. من ازتون خیلی ممنونم. دکتر گفتن که چقدر نگران دخترم بودید .خیلی ممنون. ان شاءالله  تو شادیاتون جبران کنم.منو مدیون خودتون کردید _نیازی به تشکر نیست. کمترین کاری بود که در برابر لطف شما و مریم خانم به خودم انجام دادم. اگر دِینی هم باشه ،به گردن منه ،بخاطر لطف های چند ماهتون. _از بزرگواریتونه. با اجازه من برم کارهای ترخیص رو انجام بدم. _خواهش می کنم بفرمایید. بی زحمت لباس‌های رقیه زهرا رو بیارید تا من تنش کنم. _بله الان میارم براتون. ممنون با ساک لباس وارد بخش نوزادان شدم. رقیه زهرا را از داخل دستگاه خارج کرده و درون یک تخت گذاشته بودند. _فدات بشم خوشگلم. هر تکه را که تنش می کردم قربان صدقه اش می رفتم .با آن چشمهای درشتش نگاهم می کرد و من هرلحظه بیشتر عاشقش می‌شدم. بهراد که با نامه ترخیص آمد ،رقیه زهرا را به آغوش کشیدم و از بخش مراقبت کودکان خارج شدم. وقتی به خانه رسیدیم نزدیک ظهر بود. خانواده برای سلامتی رقیه زهرا گوسفندی را جلو در قربانی کردند. بهنوش بعد قربانی به سمتم آمد و نوزاد را گرفت _عمه فداش بشه الهی. همه دور نوزاد جمع شدند مریم خانم به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید _دخترم ازت خیلی ممنونم. لطف بزرگی به ما کردی. _این چه حرفیه خاله جون. انجام وظیفه کردم. مریم خانم گونه ام را بوسید. از پدر و مادرم نیز بخاطر اینکه اجازه دادند من ده روز در بیمارستان بمانم خیلی تشکر کرد. امروز آخرین روز برگزاری مراسم عزاداری محرم  بود. رقیه زهرا از وقتی بیدار شده بود بی تابی می کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی ک
بهنوش و بهناز هر کار کردند نتوانستند ساکتش کنند . بهراد هم چندباری او را به آغوش کشید و راه رفت ولی فایده ای نداشت. وقتی دیدم بچه خیلی بی تابی می کند به سمت بهراد رفتم _لطفا بدید به من. دستش را دراز کرد و نوزاد را به من سپرد _جانم عزیزم. صورتم را روی صورتش گذاشتم. به ثانیه نرسیده،آرام شد. همه با تعجب به من و نوزاد در آغوشم نگاه می کردند. شیشه شیر را از دست بهنوش گرفتم و به دهان رقیه زهرا گذاشتم. مشغول خوردن شد و کم کم خواب مهمان چشمان زیبایش شد. نوزاد را درون اتاق پدرش روی تخت کوچکش  گذاشتم و بیرون آمدم. بهنوش با خنده به مادرم گفت _خاله فکر کنم باید چند روزی دلارام رو ازتون قرض بگیریم. فسقل ما فقط اون رو میخواد. لبخند روی لب همه نشست. پدرم شدیدا به فکر فرو رفته بود . انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. تا پایان مراسم ، من در اتاق بهراد پیش دخترش ماندم . صدای روضه به گوش می رسید. در حالی که رقیه زهرا در آغوشم بود روضه گوش می دادم و برای اربابم گریه می کردم. بعد از مراسم رقیه زهرا را که خوابیده بود درون تختش گذاشتم  و از اتاق خارج شدم. بعد از خداحافظی با همه ،همراه خانواده ام به خانه خودمان برگشتم. حس می کردم همه وجودم بوی الکل و بیمارستان می‌دهد،سریع دوش گرفتم و بعد خودم را به آغوش خواب سپردم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روزها یکی یکی می‌گذشت و من بی تاب دیدار رقیه زهرا می‌شدم. برای خودم نیز این وابستگی عجیب بود. من فقط ده روز پرستار او بودم و دلم برایش هرلحظه تنگ می‌شد سوره نه ماه او را با خود حمل کرد،چگونه بی او تاب می‌آورد. هرروز حال رقیه زهرا را از بهنوش می‌پرسیدم، می‌گفت دائم در حال گریه است و هیچ کدام نمی‌توانند ساکتش کنند .در این یک هفته که او را به خانه آوردند درست و حسابی نه خواب داشته و نه خوراک .بدون فکر از او خواستم تا رقیه زهرا را به خانه ما بیاورد. صبح قضیه را به پدر و مادرم گفتم. مادرم حرفی نداشت ولی پدرم اخمهایش درهم رفت .او نمیخواست بین من و کودک دلبستگی و وابستگی ایجاد شود. معتقد بود این کار برای هردویمان ضرر دارد ولی قلب بی منطق من باور نداشت. با صدای زنگ از فکر و خیال رقیه زهرا بیرون آمدم. با عجله به سمت در دویدم با دیدن بهنوش و کودک، سریع کودک را به آغوش کشیدم _سلام خوشگلم. فدات بشم ،چه آروم خوابیدی! هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که صدای گریه اش بلند شد. بهنوش به خنده افتاد _ببین چشمات چه شوره!! کمی هم مارو تحویل بگیر خانم. صورت رقیه زهرا را بوسیدم _ای جانم ،گریه نکن خوشگلم. نگاه کوتاهی به بهنوش انداختم _نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بفرمایید  داخل بانو. باهم وارد خانه شدیم. مادرم با گرمی از بهنوش استقبال کرد و برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _بهنوش جان راحت باش. بابام خونه نیست. بهنوش مانتو و روسری اش را درآورد و روی دسته مبل گذاشت . کنارش نشستم. شیشه شیر رقیه زهرا را برداشتم و به دهانش گذاشتم بی وقفه خورد و به خواب رفت. بهنوش با لبخند گفت _ببین وروجک تو بغل تو چه آرامشی داره،سریع خوابید. یک هفته است پدر ما رو درآورده. بهراد یک هفته مرخصی گرفت تا به این وروجک برسه. این وروجک تو رو مامان خودش میدونه. نگاهی به صورت زیبای رقیه زهرا انداختم _فداش بشم. نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بهنوش از سوره خبری نشده؟نیومد دیدن دخترش؟ بهنوش ابرو در هم کشید _نه تنها نیومد بلکه سه روز پیش دادخواست طلاقش اومد در خونه.  باهم صحبت کردن و قراره فردا توافقی جدا بشن. دلارام ، میدونی چه شرطی برای برگشت گذاشته بود؟ _چه شرطی؟ _به بهراد گفته باید اجازه بدی هرطور دوست دارم لباس بپوشم و هر کلیپی که خواستم تو صفحه ام بزارم. بچه رو هم نمیخوام بده به مامانت بزرگش کنه، من وقت بچه بزرگ کردن ندارم و یا براش پرستار بگیر. از یک طرف متعجب بودم و از طرفی دلم برای رقیه زهرا می‌سوخت مادری داشت که او را نمی خواست. _داداشت چی گفته؟ _گفته تو رو به خیر و مارو به سلامت. همون بهتر داداشم از دستش راحت بشه.تو این مدت کم سختی نکشیده. مادرم با سینی شربت و شیرینی وارد شد. سینی رو مقابل بهنوش گذاشت _بفرمایید _ممنون خاله جون. نگاهی به من کرد و لیوان را مقابلم گذاشت. _اون طفل معصوم رو بزار رو تختت ، بدنش درد گرفت. _حواسم نبود ،چشم. مادرم مشغول حرف زدن با بهنوش شد .منم به اتاقم رفتم و او را روی تختم گذاشتم.  کنارش بالشت گذاشتم تا نیفتد ،هرچند او هنوز نمی‌توانست غلت بزند. دخترکم آرام خوابیده بود صورتش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم. به اصرار مادرم ،بهنوش ناهار پیش ما ماند و عصر به خانه برگشت. رقیه زهرا موقع رفتن گریه می‌کرد و دل من بیشتر گرفت و به درد آمد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اوایل ماه صفر بود و همه آماده رفتن به سفر اربعین می‌شدند. خیلی دلم میخواست من هم راهی این سفر شوم. دکتر سیاوشی قراربود به یکی از موکب ها برود و در داروخانه آنجا مشغول به کارشود. خیلی دلم میخواست پدرم راضی شود و من هم با او همراه شوم. در راه برگشت از داروخانه، باخود می اندیشیدم که چه بگویم و پدرم راضی شود. در دل متوسل شدم به دختر امام حسن ع ،خانم شریفه خاتون. شک نداشتم که خانم کمکم می کند. بعد از صرف شام، یک بشقاب میوه پوست کندن و کنار پدرم نشستم. _بفرمایید آقاجون _ممنون با خودم درگیر بودم که پدر به دادم رسید. _چیزی میخواین بگی؟ خجالت زده لبخند زدم _آقاجون خانم دکتر میخواد بره کربلا. اونجا نیاز به داروساز دارند برای زائرین اربعین. پدرم برشی از پرتقال به دستم داد. _خدا خیرشون بده. خوش به سعادتشون. تو هم میخوای بری؟ به آنی سرم بالا آمد. لبخندی نثارم کرد _همین رو میخواستی بگی درسته؟ لبخند گله گشادی روی لبم نقش گرفت _بله. _فردا برو دنبال کارهای پاسپورت! بی هوا بوسه ای روی گونه پدرم کاشتم و صدای خنده پدرم به هوا رفت. خجالت زده از کاری که کرده بودم ،سریع به سمت اتاقم پرواز کردم. از خوشی روی ابرها سیر می کردم. اول به خانم دکتر زنگ زدم و درخواست کردم مرا هم ببرند و بعد به بهنوش زنگ زدم. دلم میخواست قبل رفتن رقیه زهرا را ببینم. بهنوش اغلب از او فیلم می گرفت و برایم می فرستاد. بعد طلاق سوره ،بهراد به خانه پدری اش برگشته بود و با مریم خانم زندگی می کرد. _سلام بر بهی جونم. _بهی و کوفت. دلارام کی یادمیگیری منو درست صدا بزنی؟ خندیدم _وقتی که رقیه زهرای خوشگلمو بیاری ببینم. _زحمت بده به خودت بیا خونه ببینش. روی تخت نشستم و سرم را به تاج تخت تکیه زدم _خودت میدونی که نمیخوام با داداشت رو در رو بشم. پس دختر خوبی باش و بیارش اینجا _من اشتباه کردم که گفتم بهراد هنوز دوست داره. من فقط دلم میخواست تو به داداشم آرامش بدی . ذهنم برگشت به یک ماه پیش . همان روزی که بهراد و بهنوش به داروخانه آمدند. بهراد بعد از احوال‌پرسی ،داخل ماشینش نشست و بهنوش پیش من ماند. به بهانه شیرخشک با بهراد آمده بود.همانجا گفت که بهراد گاهی به من فکر می کند و علاقه اش به من دوباره زنده شده است ولی روی اینکه با من یا خانواده ام درمیان بگذارد، ندارد. _دلارام نمیشه حرفمو فراموش کنی؟ با صدای بهنوش از گذشته بیرون آمدم _با فراموش کردن من، علاقه داداشت هم تموم میشه؟ من برای بهراد احترام زیادی قائلم ،مطمئنم هرکسی باهاش ازدواج کنه خوشبخت میشه. من نمیخوام با بحث ازدواج رابطه خانواده هامون خراب بشه و یا پدرم حرفی بزنه که ناراحتتون کنه. بهنوش بدون توجه به حرفهای من بازهم ادامه داد. _تو بگو به بهراد علاقه داری یا نه؟قول میدم کاری کنم که هیچ کس ناراحت نشه .قبول کردن پدرت بامن! من بارها خودم را برای جواب منفی دادن به بهراد سرزنش کرده بودم ولی حالا واقعا نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری غلط. نمیخواستم رابطه من و پدرم دوباره خراب شود. _بهنوش من آخر هفته با کاروان پزشکی میرم کربلا. فعلا نمیتونم به چیزی فکر کنم. رقیه زهرا رو بیارید قبل رفتن ببینم _خوش به حالت. باشه عزیزم‌ میارم ولی یادت نره از کربلا برگردی باید جواب مثبت رو به من بدی. بی خیالت نمیشم. _اگر برگشتم ،به حرفات فکر میکنم. _زبون نفهم شدی عزیزم. فردا عصر خونه ای؟ با خنده گفتم _قربون فهم تو خواهر. بله عزیزم خونه ام تشریف بیار. تماس را قطع کردم و دوباره پیش پدر و مادرم برگشتم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم. رقیه زهرا گریه می کرد. او را از بهنوش گرفتم _جانم عزیزم.جانم. شیشه شیر را به دهانش گذاشتم و با شوخی گفتم _یه بچه نمیتونی نگهداری عمه خانوم؟!!! _این سرتق عین باباشه. شما رو بیشتر دوست داره. حس خوبی زیر پوستم دمیده شد. تمام سعیم را کردم تا نیشم باز نشود و بیش از این رسوا نشوم. بهنوش را تا جلو در همراهی کردم.قبل از رفتن دستم را گرفت و گفت _نگران  نظر پدرت نباش. تو با آرامش برو سفر، آن شاءالله برگشتی همه چیز درست میشه و تو بالاخره زن داداش خودم میشی. _تا ببینیم خدا چی میخواد. ممنون که اومدی. مواظب این فسقل هم باش.از طرف من باخاله هم خدا حافظی کن. بهنوش چشمکی حواله‌ام کرد _به داداشمم سلامت رو میرسونم و از طرف تو خداحافظی می‌کنم _هرکار دوست داری کن .خدانگهدار عزیزم. بلند زیر خنده زد و رفت. بار سفرم را بستم و بعد از خداحافظی با پدر و مادرم با کاروان پزشکی راهی کربلا شدم. از وقتی در مسیر قرار گرفته ام ،حسی وجودم را احاطه کرده که برایم ناشناخته است. حسی که تا به حال آن را تجربه نکرده‌ام. کنار دکتر سیاوشی نشستم. هنذفری در گوش گذاشته بود و مداحی گوش می‌داد. از شیشه به بیرون زل زده بودم و به فکر فرو رفته بودم. _دلارام جان سرم را به سمت دکتر چرخاندم _جانم یک گوشی هنذفری را به سمتم گرفت _گوش میدی لبخندی زده و گوشی را داخل گوشم قرار دادم. یک اسمرا مداح با سوز تکرار می کرد، حس می کردم قلبم با شنیدن این سوز و این اسم ،تنگ شده و می‌خواهد منفجر شود. نمی‌دانم چه سری در نامش بود که غم را به دلم سرازیر می‌کرد. _مداحش کیه؟ _آقای جنامی. اسم مداحیش حبیبی حسین هستش. _میشه واسم بفرستید. _ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
_حتما عزیزم. هنذفری خودم  را از داخل کیفم درآوردم و به نوای حبیبی حسین گوش دادم. دست خودم نبود که دلم بنای ناسازگاری گذاشت و اشکهایم همچون سیل به راه افتاد. نامش چنین با من و دلم کرده بود، اگر چشمم به حرمش می‌افتاد چه بر سر دلم می آمد. نزدیک اذان صبح بود که به نجف رسیدیم. همان جا که خانه پدرمان محسوب می شد وقتی چشمم به حرم خورد حس می کردم به خانه پدری خودم برگشته ام و پدرم با لبخند به انتظارم ایستاده است. نماز صبحم را در صحن خواندم و وارد حرم شدم. نگاهم میخکوب ضریح شد ، به یاد شعری افتادم که همیشه دانیال می خواند: (در معطل شدن بوسه به انگور ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست !) دستم را به سمت انگور های منقش روی ضریح دراز کردم و به یاد برادر شهیدم اشک ریختم و بوسه ای به ضریح زدم. _سلام باباعلی. دخترت دلشکسته و پر گناه به خونه ات اومده. میشه دست روی قلب شکسته ام بکشی و منو از این همه گناه نجات بدید؟ نمیدانم چند دقیقه و ساعت همانجا ماندم و اشک ریختم. وقتی به خودم آمدم که دکتر سلیمانی صدایم زد و گفت باید راهی موکب در مسیر کربلا بشویم. دیدار با پدر کوتاه بود ولی چنان به قلبم آرامش داده بود که انگار سالها کنارش نشسته و برایش درد و دل کرده ام. ** چند روزیست که در موکب ساکن شده ایم. سیل عظیم زائرین اباعبدالله الحسین علیه السلام باعث شد تا زیارت کربلا را به بعد اربعین موکول کنیم. به قول حاج آقا حسنی اینجا نوکری کردن بیشتر از  زیارت ثواب نداشته باشد، کمتر ثواب ندارد. الان زائرین به وجود پزشک و دارو نیاز دارند . گاهی دلم می‌خواهد من هم در میان جمعیت باشم و با آنها راهی شوم و گاهی با کمک به یک زائر خدارا شکر می‌کنم که نوکر زائرین هستم. تکلیفم با خودم اصلا روشن نیست. با سرنگ آب تاول هلی پای یک خانم مسن را بیرون کشیدم و بعد از پماد زدن پانسمان کردم. _مادرجون هر موکبی که رسیدید پانسمان پاتون رو باز کنید و از این پماد که بهتون میدم بزنید. لبخندی به رویم زد _حتما دخترم. ممنون خدا خیرت بده. _مادرجون به حرم آقا که رسیدید من روسیاه رو هم یاد کنید. _محتاجم به دعا. شماهم واسه ما دعا کن. یاعلی _به روی چشم. _چشمت بی گناه دخترم. خدانگهدار. چه زیبا گفت !چشمت بی گناه!ا ان شاءالله که بشود. با صدای گوشی چشم از رفتن پیرزن گرفتم و به گوشی دوختم. بهنوش تماس تصویری گرفته بود. تماس را وصل کردم. با تعجب به تصویر چشم دوخته بودم. متعجب بودم و مبهوت! _سلام شلوغی اطراف بهنوش بی شباهت به مرز ایران نبود با صدایی مبهوت گفتم _الان مرز ایرانی؟ _علیک سلام عزیزم. قدیما جواب سلام مس دادی. _ببخشید سلام .بهنوش واقعا الان کجایی؟ نگاهی به اطرافش کرد _خدمتتون عرض کنم که الان مرز مهران هستم. لبخند به لبم آمد _وای خیلی خوشحال شدم عزیزم. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست _اگر بهت  نشدن بدم با کیا اومدم مطمئنم بیشتر خوش حال میشی؟ گمان می‌کردم با بهراد آمده باشد ولی وقتی تصویر را چرخاند با دهان باز به عزیزانم نگاه کردم. پدرم و مادرم ،خاله مریم و بهراد و آخرین نفر رقیه زهرای عزیزم که در آغوش پدرش به خواب رفته بود _ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
_دلارام حواست کجاست با صدای زهرا به خود آمده و لبخند بر لبم نشست _کی راه افتادید ؟چه بی خبر؟ صدایش را آهسته کرد _دستور دوماد بود داماد!!منظورش بهراد بود!قلبم پر تپش میزد .کم مانده بود از خوشی بیرون بزند. خود را به نشنیدن زدم _آدرس موکب رو میفرستم مستقیم بیاین اینجا. الان همه موکب ها شلوغه. _آی آی ،چه هولی خانوم. ما اول میریم زیارت آقامون امیرالمؤمنین علیه السلام  بعد خدمت شما می‌رسیم. پس باید صبر کنی. لبخند بر لبم نشست _باشه خانوم ، رفتی حرم واسه منم دعا کن چشمکی زد _شما که دعات مستجاب شده ،چه نیازی به دعا. تو باید واسه من دعا کنی. هیچ کس حریف زبان بهنوش نبود. منم مستثنی نبودم. _باشه عزیزم. هرچی تو بگی . به همه سلام برسون. _چشم. نوبت ماشده، باید از مرز رد بشیم. فعلا. چند روز بعد، وقتی مشغول تحویل دارو بودم با صدای مادرم به سمتش برگشتم _دلارامم خوش حال به سمتش رفتم _مامان جون .خوش اومدید زیارت قبول. _سلام دخترم قبول حق. با دیدن بقیه لبخند بر لب نشاندم و با همه احوال پرسی کردم. دلم پر می کشید برای  به آغوش کشیدن رقیه زهرای عزیزم ولی از بقیه و علی الخصوص پدرش خجالت می کشیدم. بهراد که نگاهم روی دخترکش را دیده بود، نزدیک تر شد _میخواین بغلش کنید؟ بدون حرف دستم را به سمتش دراز کردم و دخترک را به آغوش کشیدم. دلم برای بوی بهشتی اش تنگ شده بود. محکم تر بغلش کردم صدای گریه اش بلند شد _جانم عزیزکم با چشمان درشتش زل زد به صورتم، وقتی لبخندم را دید خندید و دل من بیشتر برایش ضعف رفت. شب وقتی همه دور هم نشستیم ،مریم خانم رو به پدرم کرد _حاج آقا  با اجازه شما،  تو همین مسیر  میخوام دلارام جان رو برای بهرادم خاستگاری کنم. همه سکوت کرده بودند. پدرم صلواتی زیر لب فرستاد و بعد رو به من کرد _دلارام جان نظر تو چیه؟ همه نگاهها به سمت من کشیده شد. خجالت زده لب زدم _هرچی شما بگید آقاجون. پدرم لبخندی زدو گفت _مبارکه ان شاءالله صدای صلوات و تبریک ها بلند شد 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💕💕💕💕💕💕 💕 💕 💕 خودم را گم کرده بودم مگر شعارمان زن زندگی آزادی نبود پس چرا هرلحظه بیشتر احساس اسارت می‌کردم من کجای این ماجرا بودم.... 🔹رمان عاشقانه مذهبی رقص در میان خون 🔹عاشقانه ای پر از فراز و نشیب 🔹زن هایی که به نام آزادی، در اسارت تن ها قرار گرفتند.              🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اثار خانم زهرا فاطمی { تبسم} (رایگان) (فروشی (فروشی) خون جدید😍 پارتگذاری، ساعت حدود ٢١😍 💕 💕 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 💕                  ‌‌‌‌‌‌                                           💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مریم خانم لبخندی زد و رو به پدرم کرد _حاج آقا یه صیغه محرمیت بینشون بخونید تا بچه ها راحت باهم حرف بزنند و ان شاءالله  رسیدیم کربلا  بعد اربعین تو حرم عقد کنند. پدرم رضایت داد و خودش صیغه محرمیت را خواند. آخر شب وفتی همه در موکب خوابیده بودند من برای کمک به زائرین به قسمت داروخانه رفتم. دکتر سیاوشی بغلم کرد و تبریک گفت . با آمدن بهراد به داروخانه، خانم دکتر مرا بیرون فرستاد . _برو عزیزم ،همسرت اومده دنبالت. همسرت!چه واژه دلنشینی بود برای من وقتی کنار نام بهراد می نشست. _دلارام  فکر نکنم از فردا دیگه کمکی از تو ساخته باشه. اینجور که پیداست یار دل جدایی نداره. من با حاج آقا رضایی صحبت می کنم که از فردا کسی دیگه مسئولیتت رو قبول کنه. بدون نگرانی با خانواده به کربلا برو. فقط توی راه برای منم دعا کن. دلم نمی آمد نصف و نیمه خادمی کنم و بعد بخاطر خودم ،این کار را رها کنم. _آخه _آخه نداره عزیزم ، الان وظیفه تو یک چیز دیگه است. حالا برو بنده خدارو بیرون منتظر نزار . فردا باهم حرف می زنیم. حسی  داشتم پر از دو دلی ! دلم هردو کار را با هم می‌خواست. بهراد کناری ایستاده و به رفت و آمد زائرین چشم دوخته بود. _سلام _سلام عزیزدلم! وجودم غرق خوشی شد همراه با چاشنی خجالت. بهراد که متوجه خجالتم شد گفت _یه کم قدم بزنیم؟ _بله حتما. هم قدم با هم در مسیر کربلا قرار گرفتیم. بهراد دستم را گرفت . همیشه اولین ها دلنشین است و به یاد ماندنی _هنوز باورم نمیشه تو کنارمی. حس می کنم خواب می بینم. بعد این همه سختی به دست آوردن تو زیادی دلچسب دلارامم. نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند بر لبم نشست. او نگاه از من کند و به روبه رو داد _اسمت خیلی برازنده توئه. مثل اسمت آرامش میدی به قلب خسته من. دلارام وقتی اولین بار تو رو تو کوچه خاله دیدم دل بهت باختم وقتی مامان گفت بریم خواستگاری دلارام ،انگار رو ابرا بودم . ولی وقتی تو رو توی کافی شاپ دیدم. وقتی حرفات رو شنیدم خودمو خیلی جدی  نشون دادم و طوری رفتار کردم که تو خوش حال بمونی. برای من خوشحالی تو مهم بود واسه همین کنار کشیدم روبه رویم ایستاد و به چشمانم خیره شد _ولی اشتباه کردم دلارام. نباید به اون راحتی از دستت می دادم. قطره ای اشک مهمان ناخوانده صورتم شد. اشکم را با دستش پاک کرد _بیا کنار این موکب بشینیم. نیمه شب بود و موکب خالی بود ،زائرین رفته بودند. روی مبل های جلو موکب نشستیم. بهراد به زمین زد _وقتی تو دانشگاه دیدم که بهت حمله کردند حس کردم قلبم میخواد بایسته. وقتی تو رو با اون آدما و در کنار اونا دیدم عصبانیت وجودم رو گرفت ،از تو و خودم عصبانی بودم با یادآوری آن روزها شرمنده سربه زیر انداختم. _همه جا مثل سایه دنبالت بودم به خودم قول داده بودم نجاتت بدم و نزارم مثل اونا تو منجلاب بیفتی‌. به سمتم چرخید، یادآوری گذشته برای او هم ناراحت کننده بود ولی نمیدانم چه اصراری داشت برای گفتن _وقتی شاهد کتک زدن های مسعود بودم دلم میخواست اونقدر بزنمش که دلت کمی آروم بشه ولی بخاطر خودت نتونستم و خودم رو کنترل کردم. وقتی پا گذاشتی به خونه ما، به خودم قول دادم مواظبت باشم. به دلم داشتن تو رو  قول داده بودم . ولی بازهم تو دست رد به سینه من عاشق زدی. منو  فرستادی سمت کسی که دوستش نداشتم و فقط به خاطر مامانم باهاش ازدواج کردم. نتوانستم ناراحتی چشمانش را تاب بیاورم .این بار من پیش قدم شدم برای گرفت دستش. _من از وقتی که تو به دادم رسیدی و از اون لجنزار بیرونم کشیدی عاشقت شدم. وقتی تو خونه شما بودم هرروز بیشتر از قبل عاشقت شدم. بهراد من دوست داشتم ناراحت پرید وسط حرفم _پس چرا جواب منفی دادی بهم _بخاطر خودت. تو حقت بهترین بود .دلم نمیخواست بخاطر اشتباهات من و بخاطر من سرزنش بشنوی. مریم خانم هربار از سوره برام مس گفت از اینکه تو و سوره خیلی بهم میاین. باور کن هربار که مریم خانم از سوره می گفت انگار کسی به زخم دلم نمک می پاشید. عاشقت بودم ولی خوشبختیت رو می خواستم. یادآوری گذشته مثل زخمی  می ماند که تازه دهان باز کرده و دردش استخوان سوز است. اشکهایم جاری شد. بهراد نگران دست دور شانه ام انداخت _دورت بگردم چرا گریه می کنی؟ سرم که روی شانه اش نشست ، قلبم به پرواز در آمد. حس می کردم پروانه ها در دلم به پرواز درآمده اند و قلبم با آنها همراه شده است.با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _من همون شبی که شما عقد کردید تا صبح اشک ریختم و به دلم یاددادم که  ازت دل بکنه. تو مرد کسی دیگه شده بودی و من حق نداشتم عاشقت باشم. همیشه با اردو های جهادی خودم رو از تو و زندگیت دور می کردم تا مشکلی واسه تو و زندگیت پیش نیاد ولی نشد. من هم شاید تو زندگی و سرنوشت تو و دخترت مقصر بودم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
پارت آخر _هیس. دیگه اینو نشنوم . سوره زن زندگی کردن نبود .فکر می کرد  میتونه از من برای پیشرفتش استفاده کنه و منو پله کنه برای بالا بردن فالوراش. اون فقط میخواست یه زندگی عاشقانه رو به نمایش بزاره درصورتی که حتی یک لحظه در زندگی مشترکمون ما عاشقانه زندگی نکردیم. همیشه اون سرش گرم گوشی بود و من مشغول کارهای خودم‌ تا کی باید من بهش تذکر می دادم که به فکر زندگیمون باش. بعد از فهمیدن بارداریش این بار از دخترکم که تو رحمش بود سو استفاده می کرد و چند ماه بعد که دید این موضوع هم تکراری شده و وقتی بهش پیشنهاد مدل شدن و مهاجرت دادند قید بچه ای که تو شکمش داشت رو هم زد. اونقدر بی عاطفه بود که حاضر بود بچه اش رو فدای دیگری  کنه. زندگی ما خیلی وقت بود که به بن بست رسیده بود .هر لحطه هردو منتظر متولد شدن بچه بودیم تا این زندگی رو به اتمام برسونیم. بعد تولد رقیه زهرا اون رشته نازک هم پاره شد. سوره اونقدر بی عاطفه بود که حتی یکبار نیومد دخترش رو که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد رو ببینه. به نظرت من با چنین آدمی خوشبخت می شدم؟هرگز . سرم را از روی شانه اش برداشت و به سمتم چرخید با جدیت به حرف آمد _یه حرفی هست که باید الان قبل اینکه عقد کنیم بهت بگم نگران نگاهش کردم _چیزی شده _نه عزیزم . لطفا به حرفم گوش بده و بعد از فکر کردن نظرت رو بگو سر تکان دادم و چشم دوختم به لب‌هایش. _ دلارام تو عشقمی و رقیه زهرا دخترم و پاره تنم. هردوتون رو دوست دارم و حاضرم بخاطر هردوی شما خودم رو فدا کنم. هردوی شما جایگاه جدایی تو قلبم دارید. من نمیتونم از هیچکدومتون دل بکنم. قبل اینکه بیایم مامان گفت رقیه زهرا رو پیش خودش نگه می داره و لازم نیست تو نگران زندگیت باشی . من به مامان گفتم دلارام  قرار نیست پرستار بچه من باشه اون عشق منه. من دیوانه وار هردو رو دوست دارم. به مامان قول دادم ازت بپرسم اگر مشکلی با دخترم ... نگذاشتم ادامه بدهد با صدایی که ناراحتیم را فریاد می زد گفتم _دخترت نه !دخترمون.  رقیه زهرا فقط دختر تو نیست، دختر منم هست .چطوری فکر کردی من تو رو بدون رقیه زهرا می‌خوام. من همونقدر که عاشق رقیه زهرام، عاشق پدرش هم هستم. مگه مادری کردن فقط به ،به دنیا آوردن بچه است. من از همون ثانیه اول که دیدمش بهش دل بستم . بهراد من تو رو بدون دخترمون نمیخوام. صدایم را پایین آوردم و با غم نجوا کردم _چرا تو ذهنت من اینقدر بدم؟ دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد. اشک مهمان چشمان هردویمان شده بود _تو ذهن من تو بی نظیر ترین همسر و مادری قربونت برم. من خوشبخت ترینم که تو رو دارم دلارام. چشمکی نثارم کرد _یه خبر خوش بهت بدم؟ کنجکاو سر تکان دادم _من هنوز برای رقیه زهرا شناسنامه نگرفتم حیرت زده صدایش زدم _بهراد _جان بهراد _میخوای واسه تولد یک سالگیش شناسنامه بگیری؟چقدر بی خیالی تو لبخند زد _بی خیال نیستم عزیزدلم. اگه تا الان نگرفتم فقط بخاطر این بود به دلم و رقیه زهرا قول داده بودم   اول عشقم رو وارد زندگی کنم و بعد اسم خوشگلش رو وارد زندگی دخترکم مگر می شد از خوشی جیغ نزنم _وای  بهراد عاشقتم. _من بیشتر دلارامم هردو لبخند بر لبمان نشست. هردو سرشار از عشق بودیم. برخواست و دستم را گرفت و مرا با خود همراه کرد _باید تا صبح قدم بزنیم و زودتر به ارباب برسیم. باید بخاطر وجود تو هزاران بار خدا رو شکر کنم و هزاران بار از اربابم تشکر کنم .تو رو از ایشون خواسته بودم. دلم پیله تنهایی خود را باز کرده بود و حال پروانه ای شده بود پر از عشق و دلدادگی. _خانواده هامون ببینن نیستیم نگران میشن. لبخندی زد _صبح به هر عمودی که رسیدیم خبر میدیم  بیان اونجا نگران نباش. بریم عزیزم؟ _بریم. دست در دست هم به سوی اربابمان هم قدم شدیم. امام حسین ع ما را بهم رسانده بود و باید هر چه زودتر عرض ادب می کردیم. نگاهمان به روبه رو بود و قلبهایمان به انتظار دیدار. بهراد آهسته نجوا کرد _شکر خدا که در پناه حسینیم         عالم از این خوبتر پناه ندارد. چشمانم برق زد و اشک سر خورد روی گونه هایم. اشک هایم خود گواه عاشقی و دلدادگی ارباب بود. با چشمانی بارانی نجوا کردم _عالم از این خوبتر پناه ندارد. پایان. زمستان _۱۴۰۲ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌🔴🔴❌ کپی و انتشار رمانهای کانال رمانکده مذهبی اشکال دارد❌🔴🔴❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌🔴🔴❌ کپی و انتشار در هر پیام رسانی از رمانهای کانال رمانکده مذهبی اشکال دارد❌🔴🔴❌
🍀‌اندکی صبر... 🔶قبل از بارش باران تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی بر پا میکند 🔷اما اگر کمی صبر کنی باد آرام میگیرد و باران می بارد و سپس ابرها کنار می روند و هوا لطیف و آفتابی می شود. ⭕️آشوب ها و نابسامانیهایی که در روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است؛نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی را بشارت می دهد. 📚کتاب شهید محبت ص ۶۴ به سیره عشاق بپیوندید @Sireyoshshagh