💬
🌱 اگر تو خودت را نشناسی
هیچکس تو را نمیشناسه‼️
🌱 اگر تو خودت، خودت را دوست نداشته باشی
هیچکس نمیتونه تو را دوست داشته باشه‼️
🌱 اگر تو خودت خودت را باور نداشته باشی
هیچکس تو را باور نمیکنه‼️
🌱 اگر تو خودت به خودت اعتماد نکنی
هیچکس بهت اعتماد نمیکنه‼️
🌱 اگر تو برای خودت وقت نگذاری
هیچکس برای تو وقت نمیگذاره‼️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
👭 👬 #واسه_دوستاتم_بفرس
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـلم
✍برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم
خدایا یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم
تا چشم کار می کرد بیابان بود جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم اونجا رو چند بار شیمیایی زدن یکی دو باری هم بین ما و عراق دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه
آقا رسول نگاه خاصی بهش کرد
مهدی گم نشیم؟ خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته باد، خاک رو جا به جا کرده این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز الفاتحه مع الصلوات
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت استفاده شده است.
من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر هم شوخی می کرد هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد ولی رنگ از روی صادق پریده بود هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد آخر صداش در اومد
حالا حتما باید بریم اونجا؟ اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود اینجاها دست خودمون بوده دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه ... اما بدتر
پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه خیلی عوض شده تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم
با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت پرنده پر نمی زد تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده
هر چند حق داشت نگران بشه دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود
آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم اما فایده ای نداشت نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم هوا تاریک شد تاریک تاریک ... وسط بیابان با جاده های خاکی که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز
دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه
شب وسط بیابان راه پس و پیشی نبود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_یـکم
✍ماشین رو خاموش کردیم شب وسط بیابان سوز سردی می اومد صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم یاد آیه قرآن که می فرمود چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم یهو از دهنم پرید اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ...
تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه کردنش ساکت شد ...
من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که
- ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن
اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد مردم کتابی می چسبیدن بهم سوزن می انداختی زمین نمی اومد می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...
ظهر بود مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن وقتی رسیدیم به محل اشک، امانش رو برید ...
یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن جزغاله شده بودن جنازه هاشون چسبیده بود بهم بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود جنازه ها رو در می آوردیم دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش فرداش حکم مأموریت اومد بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومدپیداش کردید؟ ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_دومــ
✍تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم
می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه جوون های مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم
توی مشهد همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان بخش کودکان دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نریدکی بهتون گفته بود برید؟
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود لو رفت جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم
ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از احدی نداریم اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود آقا رسول هم
اما من خوابم نمی برد می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
اینجا فصل عقرب داره نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه شیشه رو بده بالا هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده
فکر کردم شوخی می کنه توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید فصل عقرب دیگه چیه؟
یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی لای موهات روی دست یا صورتت وسط جنگ و درگیری عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن یکی از بچه ها خیز رفت بلند نشد فکر کردیم ترکش خورده رفتیم سمتش عقرب زده بود توی گردنش پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت شب عجیبی بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
سلام✋ بعداز ظهر4قسمت از ایه های جنون را درکانال قرارمیدم ☺️
هدایت شده از تبادلات
animation.gif
841.1K
✳️ کانال جامع نسیم بهشت
✅ گلچینی از بهترینهای مذهبی
✅ جملات و مطالب ناب
✅ احادیث ائمه اطهار(ع)
✅ داستان های کوتاه و امورننده
✅ فایل وکلیپ سخنرانی
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_6001395430909280522.MP3
8.2M
🔰 #فایل_آموزشی شماره 19
🏵 در آغوش خدا
🎗احساس بودن در آغوش خدا
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
@romankademazhabi ❤️
عادتهایى كه معجزه میکند:
با ملايمت ، سخن بگوئيد،
عميق ، نفس بكشيد،
شيک ، لباس بپوشيد،
صبورانه ، كار كنيد،
نجيبانه ، رفتار كنيد،
همواره ، پس انداز كنيد،
عاقلانه ، بخوريد،
كافى ، بخوابيد،
بى باكانه ، عمل كنيد،
خلاقانه ، بينديشيد،
صادقانه ، عشق بورزید،
هوشمندانه ، خرج كنيد،
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید...
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 #آیہ_هاے_جنون #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم #بخش_پنجم _آیہ! دارم با تو حرف م
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#بخش_اول
با صداے گریہ ے بلند سمانہ و خدا گفتنش از خاطرات بیرون مے آیم و مثل فنر از جا مے پرم!
سریع در را باز میڪنم و بہ سمت پذیرایے مے روم،سمانہ تلفن را بہ گوشش چسباندہ و اشڪ مے ریزد.
مادرم ڪنارش ایستادہ و آرام شانہ اش را نوازش میڪند.
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،قدم هایم سست میشوند.
سمانہ همانطور ڪہ اشڪ مے ریزد لبخند پر رنگے میزند و نگاهے بہ من و مادرم مے اندازد.
_آقاجون میگہ محسن بهوش اومدہ! فردا منتقلش میڪنن بخش!
نفس حبس شدہ ام را با شدت بیرون میدهم و دستم را روے قفسہ ے سینہ ام میگذارم.
زیر لب با از صمیم قلب مے گویم:خدا رو شڪر!
مادرم دستانش را رو بہ سمت آسمان میگیرد و بلند مے گوید:الحمداللہ!
سپس با خندہ رو بہ سمانہ ادامہ میدهد:انگار آقا محسن یڪم میخواستہ اذیتت ڪنہ!
سمانہ تماس را قطع میڪند،اشڪ هایش بند نمے آیند. مادرم در آغوش مے ڪشدش:باید یہ قربونے بدیم!
اشڪ هایش بند نمے آیند ڪہ هیچ،شدیدتر هم مے شوند!
_بریم بیمارستان محسنو ببینم!
مادرم ڪمرش را با یڪ دست نوازش میڪند.
_الان نمیذارن ڪہ! بندہ خدا آقا محسن تازہ بهوش اومدہ ناراحتے و گریہ هاے تو رو ببینہ حالش بد میشہ. فردا همہ میریم!
زیر شڪمم ڪمے تیر میڪشد،بہ زور لبخند میزنم:چشمتون روشن سمانہ جون! ان شاء اللہ سایہ ے بابا محسن همیشہ بالاے سرمون باشہ!
لبخند پر رنگے بہ رویم مے پاشد:ممنون عزیزم!
از آغوش مادرم بیرون مے آید و مے گوید:بہ فرزاد خبر بدم،از صبح دل تو دلش نبود!
سپس دوبارہ گوشے تلفن را برمیدارد،بعد از این ڪہ با فرزاد تماس مے گیرد همراہ مادرم بہ آشپزخانہ مے رود و مشغول آمادہ ڪردن شام مے شوند.
با پدرم تماس میگیرم ڪہ همراہ یاسین براے احوالپرسے و شام بہ اینجا بیایند.
حواسم از گذشتہ ها پرت میشود،پرت ڪہ نہ خودم مرور خاطرات را متوقف میڪنم!
احساس میڪنم هنوز آمادگے این را ندارم ڪہ پروندہ ے خاطرات گذشتہ را ڪامل ببندم!
هرچہ زمان تولد پسرم نزدیڪتر میشود استرس و ترسم هم بیشتر میشود،چند روزے ست با خودم ڪلنجار مے روم ڪہ قبل از تولدش،از همین مدت ڪم استفادہ ڪنم!
براے این ڪہ تغییر را آغاز ڪنم،براے این ڪہ مادر خوبے باشم!
بدون این ڪہ گذشتہ بخواهد آیندہ ے دونفرہ مان را خراب ڪند! بدون وجود آیہ ے چند ماہ قبل!
آیہ اے نازل ڪنم مهربان و آرام،آیہ اے ڪہ بتواند زندگے خودش و پسرڪش را بہ بهترین شڪل بسازد.
آیہ اے ڪہ از جلد تمام این بیست و چهار سال بیرون بیاید و با پسرش دوبارہ متولد بشود! با امیدش!
چند هفتہ اے انتخاب نامش درگیرم ڪردہ بود،تا ماہ هفتم اسمے برایش در نظر نداشتم!
برایم موجود ڪوچڪے بود ڪہ در بطنم نفس میڪشید،تغدیہ میڪرد،گاهے هم بازے میڪرد و زندگے! موجودے بدون نام!
موجودے ڪہ شدہ بود دلیل ادامہ ے حیات،موجودے ڪہ تا چند ماہ قبل نمیخواستمش اما حالا تنها ڪسے بود ڪہ برایم ماندہ!
شدہ بود جان در تنم! نامے بهتر از "امید" نمے توانستم برایش پیدا ڪنم.
مگر جز این است ڪہ شدہ بود تمام امید و آمال من؟!
اوایل از بودنش ناراحت بودم و گلہ مند،اما همین ڪہ اولین بار تڪان هاے خفیفش را احساس ڪردم قلبم ریخت و "امید" جایش را گرفت!
تنها یادگارے ماندگارِ روزبہ!
اما دلم براے "امیدم" خیلے مے سوخت،من باعث بے پدرے اش شدم!
حتم دارم اگر روزبہ بود با وجود این ڪہ امید خواستہ ے هیچڪدام مان نبود برایش بهترین پدر دنیا میشد،حتے اگر از هم جدا میشدیم!
حضور نصفہ نیمہ ے روزبہ هم برایش ڪافے بود!
اگر امید متوجہ بشود باعث نبودن روزبہ منم،مرا دوست خواهد داشت؟! ڪنارم مے ماند؟! متنفر نمیشود از مادرِ پشیمانش؟!
این چند روز تمام فڪر و ذهنم درگیر ترس از آیندہ شدہ بود،درگیر امیدے ڪہ باید تنها بزرگش میڪردم و آیہ اے ڪہ شڪستہ بود!
پدرم و یاسین سریع آمدند،ڪمے بعد از آن ها فرزاد هم رسید.
جو بهتر شدہ بود،سمانہ شاد بود و پر انرژے. فرزاد مثل همیشہ ساڪت بود و سر بہ زیر و البتہ با لبخند هاے ڪم رنگ اما عمیق!
بعد از شام مادرم اصرار ڪرد سمانہ و فرزاد بہ خانہ ے مان بیایند اما قبول نڪردند.
هنگام خداحافظے یڪ دل شدم و بہ سمت سمانہ رفتم.
دستش را بہ سمتم دراز ڪرد،دستش را گرم گرفتم.
_خیلے مراقب خودت باش. دیگہ چیزے نموندہ تا فسقل تو بغل ڪنے!
_چشم! میتونم ازتون یہ چیزے بخوام؟
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:جانم؟
_میشہ از یڪے از همڪاراتون برام وقت بگیرید؟ ترجیحا دو سہ روز در هفتہ جلسہ مشاورہ داشتہ باشم.
لبخند تلخے میزنم:میخوام تا قبل از زایمان درمان زخماے روحمو شروع ڪنم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay