eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه‌های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می‌کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می‌شدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید‌های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته‌اش نشانده و به چهره‌اش مهربانیِ کم سابقه‌ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم‌های مهم استفاده می‌کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می‌کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه‌ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش می‌کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام‌هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می‌درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه‌ی پُرباری از گل‌های رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی‌اش را مرتب‌تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی‌اش می‌داد، گرچه لحظه‌ای خنده از رویش محو نمی‌شد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده‌ای را از زیر چادر مشکی‌اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره‌ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می‌داد، آرامشی که می‌توانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنی‌ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن‌تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می‌درخشید، که حتی در پشت پرده‌ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می‌کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی‌اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می‌بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: «ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس می‌کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ‌های شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بی‌تاب وصالی شیرین، در قفسه سینه‌ام پَر پَر می‌زد. بی‌آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می‌درخشید و نجیبانه می‌خندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچه¬ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!» و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه جوون های مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم توی مشهد همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان بخش کودکان دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نریدکی بهتون گفته بود برید؟ یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود لو رفت جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از احدی نداریم اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود آقا رسول هم اما من خوابم نمی برد می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب ... اینجا فصل عقرب داره نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه شیشه رو بده بالا هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده فکر کردم شوخی می کنه توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید فصل عقرب دیگه چیه؟ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی لای موهات روی دست یا صورتت وسط جنگ و درگیری عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن یکی از بچه ها خیز رفت بلند نشد فکر کردیم ترکش خورده رفتیم سمتش عقرب زده بود توی گردنش پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت شب عجیبی بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد. امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد متوجه حس عمیق بینشان می شدم. فکر می کردم شهاب با دیدن حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام. نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همینجا فرشته جان _میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد. چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان. فقط برای چند لحظه ماتم می برد ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند. این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود. هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد. پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود. چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود. _الو بله؟ _سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟ _ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت. _نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟ _خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده. _عه بسلامتی کجا؟ _جمکران. حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت. _خیالت تخت همش به جون تو‌تحفه دعا می کردم. خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟ _زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟ _کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم. _بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم. _خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟ _ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم. _عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه. _اگه شام میدن میام. _هدی؟! _خیلخب نزن میگم بابام بیارتم. _آفرین دختر خوب منتظرتم. _باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا.. خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود. 🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - میترسی، خب حق هم داري خونه خالی، من و تو تنها! - تو از اینکه من رو آزار بدي لذت می بري نه؟! - بدست آوردن تو براي من کاري نداره از کوره در رفتم و با خشم به او پریدم: - بس کن دیگه هر چی من چیزي نمی گم پرروتر می شه. بــا بلنــد شــدن زنــگ آ یفــون گفــت و گویمــان ناتمــام مانــد. رنــگ رهــام پریــد و متعجــب بــا خــودش زمزمه کرد: «چقدر زود اومد!» و به طرف آیفون رفت... مطمـئن شـدم منتظـر کسـی اسـت و آن شـخص زودتـر از موعـد مقـرر آمـده اسـت، از فکـر ایـن کـه مهمـانش پسـر باشـد قلـبم فـرو ریخـت، امـا بـه خـودم دلـداري دادم: «رهـام همچـین کـاري را بـا مـن نمی کنه هر چند آدم بی اخلاقیه اما بهر حال من ناموسش هستم!» - کیه؟ ... - - همین جاست! شما؟ ... - - چندلحظه. رهام رو به من کرد و با تعجب گفت: - پسرداییته! سپس در حالی که عصبانی شده بود ادامه داد: - این پسرداییت آژانس شخصی تو شده؟! قرار بود بیاد دنبالت؟ا خشکم زد و با ناباوري گفتم: - نه، یعنی نمی دونم! رهام با خشم نگاهم کرد و گفت: - مسخره، من رو دست میندازي؟ بیا باهات کار داره! هنوز بـاورم نمـی شـد . بـا برداشـتن آ یفـون و شـنیدن صـدا ي علیرضـا مطمـئن شـدم کـه خـودش اسـت ! باور کردنی نبود او کجا اینجا کجا؟ بـا تنهـا بـودن مـن و رهـام بـه هـیچ وجـه صـلاح نبـود بـه داخـل بـاغ دعوتشــان کــنم. بنــابراین حتــی یــه تعــارف خشــک و خــالی هــم نکــردم. بـه ســرعت بــه بــالا رفــتم و لباســهایم را پوشــیدم و بــا خوشــحالی پلــه هــا را دو تــا یکــی پــایین آمــدم، قیافــه وارفتــه رهــام کــه سردرگم و کلافه کنـار آ یفـون ایسـتاده و بـه فکـر فرورفتـه بـود، خنـده دار بـود . بـا دیدن مـن خـودش را جمع و جور کرد. موقع خداحافظی، فاتحانه گفتم: - این همون وردي بود که زیر لب خوندم رهام با حرص نگاهم کرد و بدون خداحافظی به طرف آشپزخانه رفت. با دیدن ماشین علیرضا نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی سوار شدم. - سلام شما این جا چیکار می کنین؟ زن دایی با خوشرویی گفت: - سلام، ما هم اینجا اومدیم سیزده بدر! فکر کردي فقط خودت بلدي بري باغ؟ با تعجب گفتم: - واقعاً! دایی از صندلی جلو برگشت به طرف عقب و گفت: - بعـد از اینکـه شـما رفتـین دوسـت علیرضـا زنـگ زد و مـا رو بـه باغشـون کـه همـین اطرافـه دعـوت کرد ما هم که نه باغ داشتیم و نه ویلا و نه جایی مد نظر داشتیم از خدا خواسته قبول کردیم. - چه جوري شد اومدین دنبال من؟ - اونو دیگه از دکترمون بپرس؟ علیرضا نگاهی گذرا از آیینه به من کرد و گفت: - با خودم گفتم؛ شـب کـه قـراره بیاین خونـه مـا، بهتـره شـما هـم مـزاحم اقـوام نشـین، و مـا خودمـون بیایم دنبالتون! در دلـم خندیـدم. منظـور علیرضـا از ایـن جملـه کـه «مـزاحم اقـوام نشـم» ایـن بـود کـه حـق نـداري بـا اون پسراي فامیلتون کـه تـو عـالم هپـروت سـیر مـیکـن تنهـا بیاي خونـه، سـرجات بشـین حتـی شـده بـوق سـگ هـم خـودم میـام دنبالـت و میارمـت! از اینکـه ایـن قـدر بـه فکـر مـن بـود، خوشـحال شـدم. حس برادر بزرگتري برایم داشت. از فکـر ملاقـات فـردا لبخنـد ي گوشـه لـبم نقـش بسـت کـه از چشـم زن دایـی دور نمانـد. بـه خانـه کـه رسیدیم من در حیاط ماندم تا درآوردن وسایل به علیرضا کمک کنم. - شما زحمت نکشین، من خودم میارم. - وسایل زیاده اگه با هم ببریم زودتر تموم میشه. - متشکرم. ببخشید سهیلا خانم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ - بله، بفرمایین؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _نخیر اینجا طویله هم به حساب نمیاد منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید ولی از صد تا حیوون بدترید ... +لطفا مودب باشید خانم من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه _هه مثلا میخوای چی بگی ریشو؟ مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت : ~ مروا تو رو خدا بیا بریم بهت توضیح میدم اشتباه متوجه شدی _دهنتو ببند من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟ ~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن _کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟... =خانم فرهمند برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم : _به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی بنده محبوب پروردگار تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم چه عجب ، چشممون روشن =خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟ _مشکل تویی ، خود تو ... تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت شما همش تظاهرید تظاهر ... هیچی حالیتون نیست... این بود شهدایی که میگفتید ؟ این رسم مهمان نوازیه ؟ باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟ خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay