eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه جوون های مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم توی مشهد همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان بخش کودکان دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نریدکی بهتون گفته بود برید؟ یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود لو رفت جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از احدی نداریم اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود آقا رسول هم اما من خوابم نمی برد می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب ... اینجا فصل عقرب داره نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه شیشه رو بده بالا هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده فکر کردم شوخی می کنه توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید فصل عقرب دیگه چیه؟ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی لای موهات روی دست یا صورتت وسط جنگ و درگیری عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن یکی از بچه ها خیز رفت بلند نشد فکر کردیم ترکش خورده رفتیم سمتش عقرب زده بود توی گردنش پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت شب عجیبی بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
سلام✋ بعداز ظهر4قسمت از ایه های جنون را درکانال قرارمیدم ☺️
هدایت شده از تبادلات
animation.gif
841.1K
✳️ کانال جامع نسیم بهشت ✅ گلچینی از بهترینهای مذهبی ✅ جملات و مطالب ناب ✅ احادیث ائمه اطهار(ع) ✅ داستان های کوتاه و امورننده ✅ فایل وکلیپ سخنرانی http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_6001395430909280522.MP3
8.2M
🔰 شماره 19 🏵 در آغوش خدا 🎗احساس بودن در آغوش خدا @romankademazhabi ❤️
عادتهایى كه معجزه میکند: با ملايمت ، سخن بگوئيد، عميق ، نفس بكشيد، شيک ، لباس بپوشيد، صبورانه ، كار كنيد، نجيبانه ، رفتار كنيد، همواره ، پس انداز كنيد، عاقلانه ، بخوريد، كافى ، بخوابيد، بى باكانه ، عمل كنيد، خلاقانه ، بينديشيد، صادقانه ، عشق بورزید، هوشمندانه ، خرج كنيد، خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
هرچیزی راتصور کنید،هرچیزی که روی آن متمرکز شوید رابه سوی خود جذب میکنید. و اگر این تمرکز همراه با احساسات شدیدباشدجذب آن سریعتر خواهد بود. راندا برن✨ @romankademazhabi ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 #آیہ_هاے_جنون #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم #بخش_پنجم _آیہ! دارم با تو حرف م
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 با صداے گریہ ے بلند سمانہ و خدا گفتنش از خاطرات بیرون مے آیم و مثل فنر از جا مے پرم! سریع در را باز میڪنم و بہ سمت پذیرایے مے روم،سمانہ تلفن را بہ گوشش چسباندہ و اشڪ مے ریزد. مادرم ڪنارش ایستادہ و آرام شانہ اش را نوازش میڪند. آب دهانم را با شدت فرو میدهم،قدم هایم سست میشوند. سمانہ همانطور ڪہ اشڪ مے ریزد لبخند پر رنگے میزند و‌ نگاهے بہ من و مادرم مے اندازد. _آقاجون میگہ محسن بهوش اومدہ! فردا منتقلش میڪنن بخش! نفس حبس شدہ ام را با شدت بیرون میدهم و دستم را روے قفسہ ے سینہ ام میگذارم. زیر لب با از صمیم قلب مے گویم:خدا رو شڪر! مادرم دستانش را رو بہ سمت آسمان میگیرد و بلند مے گوید:الحمداللہ! سپس با خندہ رو بہ سمانہ ادامہ میدهد:انگار آقا محسن یڪم میخواستہ اذیتت ڪنہ! سمانہ تماس را قطع میڪند،اشڪ هایش بند نمے آیند. مادرم در آغوش مے ڪشدش:باید یہ قربونے بدیم! اشڪ هایش بند نمے آیند ڪہ هیچ،شدیدتر هم مے شوند! _بریم بیمارستان محسنو ببینم! مادرم ڪمرش را با یڪ دست نوازش میڪند. _الان نمیذارن ڪہ! بندہ خدا آقا محسن تازہ بهوش اومدہ ناراحتے و گریہ هاے تو رو ببینہ حالش بد میشہ. فردا همہ میریم! زیر شڪمم ڪمے تیر میڪشد،بہ زور لبخند میزنم:چشمتون روشن سمانہ جون! ان شاء اللہ سایہ ے بابا محسن همیشہ بالاے سرمون باشہ! لبخند پر رنگے بہ رویم مے پاشد:ممنون عزیزم! از آغوش مادرم بیرون مے آید و مے گوید:بہ فرزاد خبر بدم،از صبح دل تو دلش نبود! سپس دوبارہ گوشے تلفن را برمیدارد،بعد از این ڪہ با فرزاد تماس مے گیرد همراہ مادرم بہ آشپزخانہ مے رود و مشغول آمادہ ڪردن شام مے شوند. با پدرم تماس میگیرم ڪہ همراہ یاسین براے احوالپرسے و شام بہ اینجا بیایند. حواسم از گذشتہ ها پرت میشود،پرت ڪہ نہ خودم مرور خاطرات را متوقف میڪنم! احساس میڪنم هنوز آمادگے این را ندارم ڪہ پروندہ ے خاطرات گذشتہ را ڪامل ببندم! هرچہ زمان تولد پسرم نزدیڪتر میشود استرس و ترسم هم بیشتر میشود،چند روزے ست با خودم ڪلنجار مے روم ڪہ قبل از تولدش،از همین مدت ڪم استفادہ ڪنم! براے این ڪہ تغییر را آغاز ڪنم،براے این ڪہ مادر خوبے باشم! بدون این ڪہ گذشتہ بخواهد آیندہ ے دونفرہ مان را خراب ڪند! بدون وجود آیہ ے چند ماہ قبل! آیہ اے نازل ڪنم مهربان و آرام،آیہ اے ڪہ بتواند زندگے خودش و پسرڪش را بہ بهترین شڪل بسازد. آیہ اے ڪہ از جلد تمام این بیست و چهار سال بیرون بیاید و با پسرش دوبارہ متولد بشود! با امیدش! چند هفتہ اے انتخاب نامش درگیرم ڪردہ بود،تا ماہ هفتم اسمے برایش در نظر نداشتم! برایم موجود ڪوچڪے بود ڪہ در بطنم نفس میڪشید،تغدیہ میڪرد،گاهے هم بازے میڪرد و زندگے! موجودے بدون نام! موجودے ڪہ شدہ بود دلیل ادامہ ے حیات،موجودے ڪہ تا چند ماہ قبل نمیخواستمش اما حالا تنها ڪسے بود ڪہ برایم ماندہ! شدہ بود جان در تنم! نامے بهتر از "امید" نمے توانستم برایش پیدا ڪنم. مگر جز این است ڪہ شدہ بود تمام امید و آمال من؟! اوایل از بودنش ناراحت بودم و گلہ مند،اما همین ڪہ اولین بار تڪان هاے خفیفش را احساس ڪردم قلبم ریخت و "امید" جایش را گرفت! تنها یادگارے ماندگارِ روزبہ! اما دلم براے "امیدم" خیلے مے سوخت،من باعث بے پدرے اش شدم! حتم دارم اگر روزبہ بود با وجود این ڪہ امید خواستہ ے هیچڪدام مان نبود برایش بهترین پدر دنیا میشد،حتے اگر از هم جدا میشدیم! حضور نصفہ نیمہ ے روزبہ هم برایش ڪافے بود! اگر امید متوجہ بشود باعث نبودن روزبہ منم،مرا دوست خواهد داشت؟! ڪنارم مے ماند؟! متنفر نمیشود از مادرِ پشیمانش؟! این چند روز تمام فڪر و ذهنم درگیر ترس از آیندہ شدہ بود،درگیر امیدے ڪہ باید تنها بزرگش میڪردم و آیہ اے ڪہ شڪستہ بود! پدرم و یاسین سریع آمدند،ڪمے بعد از آن ها فرزاد هم رسید. جو بهتر شدہ بود،سمانہ شاد بود و پر انرژے. فرزاد مثل همیشہ ساڪت بود و سر بہ زیر و البتہ با لبخند هاے ڪم رنگ اما عمیق! بعد از شام مادرم اصرار ڪرد سمانہ و فرزاد بہ خانہ ے مان بیایند اما قبول نڪردند. هنگام خداحافظے یڪ دل شدم و بہ سمت سمانہ رفتم. دستش را بہ سمتم دراز ڪرد،دستش را گرم گرفتم‌. _خیلے مراقب خودت باش. دیگہ چیزے نموندہ تا فسقل تو بغل ڪنے! _چشم! میتونم ازتون یہ چیزے بخوام؟ سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:جانم؟ _میشہ از یڪے از همڪاراتون برام وقت بگیرید؟ ترجیحا دو سہ روز در هفتہ جلسہ مشاورہ داشتہ باشم. لبخند تلخے میزنم:میخوام تا قبل از زایمان درمان زخماے روحمو شروع ڪنم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
الوعده وفا اینم 4قسمت از رمان ایه های جنون مابقی رمان ان شاءالله چاپ شد میزارم کانال ☺️😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نفهمیدم کی خوابم برد اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم اما کنار نمی رفت به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده پام با کفش ها غریبی می کرد انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی نشسته بودم همون جا گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم درد دل می کردم حرف می زدم و می سوختم می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم به خودم که اومدم وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط خاک کربلا بود وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ... گریه می کردم و می خوندم انگار کل دشت با من هم نوا شده بود سرم رو از سجده بلند کردم خطوط نور خورشید به زحمت توی افق دیده می شد ... غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود هوا گرگ و میش بود و خورشید آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ... سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم توی اون گرگ و میش به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم فراتر از حقیقت بود از خود بی خود شدم اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم دوباره صدای آقا مهدی بلند شد با همه وجود فریاد زد ... همون جا وایسا ... پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد توی وجودم محشری به پا شده بود از دومین فریاد آقا مهدی بقیه هم بیدار شدن آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ... چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم اشک امانم نمی داد صبر کن بیایم سراغت ... ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم گفتم و اولین قدم رو برداشتم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با هر قدمی که برمی داشتم اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن اما من خیالم راحت بود اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین هیچ چیزی برای گفتن نداشتم خوب می دونستم از دید اونها حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم ... آخر بی شعورهایی روانی چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد ... پس شهدا چی؟ نگاهش سنگین توی دشت چرخید با توجه به شرایط ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست دست خالی نمیشه بریم جلو برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه نگران نباش به بچه های تفحص موقعیت اینجا رو خبر میدم آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک محو تصویری بودم که لحظه به لحظه محو تر می شد بهترین سفر عمرم تمام شده بود موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه سنگ تمام گذاشته بودن ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ... - می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ... شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ... شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد و سرش رو انداخت پایین به زحمت بغضش رو کنترل می کرد با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه زیر شکنجه سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ... خنده ام گرفت راه افتادیم سمت ماشین راستی داشت یادم می رفت از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود فقط لبخند زدم بلد نیستم فقط یه حس بود یه حس که قبله از اون طرفه .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼