💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتـم
✍دردهای گذشته همه با هم بهم هجوم آورده بود اون روز عاشورا کابووس های بی امانم و حالا
دیگه حال، حال خودم نبود بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم کسی زیاد بهم کار نمی داد همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب آرامگاه احمد بن اسحاق وکیل امام حسن عسکری
از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت شهید "حشمت الله امینی"
این اسم فراتر از اسم بود آرزو و آمال من بود رسیدن و جا نموندن بود تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت آرزویی که توی مهران با التماس و اشک، فریاد زده بودم
اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟همون طور ایستاده بودم توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش اسم دارم به خدا مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام
خندید دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی صحن رو دور بزن برو از سمت در خواهران خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره
با دلخوری بهش نگاه کردم
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته داداش هم خودت پا داری هم موبایل زنگ زدی جوابنداد، خودت برو تازه این همه خانم اینجاست
به یکی از خانم ها پیغام دادم ما رو کاشت رفت که بیاد خودش هم که برنمی داره بعد از نماز حرکت می کنیم بجنب که تنها بیکار اینجا تویی یه ساعته زل زدی به ساختمون
آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_آخــــر
✍پاهام شل شده بود تازه فهمیدم چرا این ساختمان حیاط مزار شهدا برام آشنا بود چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ اینجا همون جاست خودشه... دقیقا همون جاست همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود شهدا در حال رجعت با اون قامت های محکم و مصمم توی صحن پشتی پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان خودشه اینجا خودشه
زمانی که این خواب رو دیدم یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم و حالا
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند
- یا زهرا آقا جان چقدر کور بودم چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم این همه آرزوی سربازیت اما صدای اومدنت رو نشنیدم لعنت به این چشم های کور من
داخل که رفتم برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان حلقه زده بودن و من از دور
به همین سلام از دور هم راضیم سلام مرد نمی دونم کی؟چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا
اشک و بغض صدام رو قطع کرد اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم فقط تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن برای آماده بودن با یه جفت کتونی
همه رو گذاشتم توی اون کوله نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم ظهور بود
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من پنجشنبه آینده هم منتظرم
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را ....
یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
ریپلای به قسمت اول رمان نسل سوخته 👆👆👆
هدایت شده از
26 Etemad Be Khoda.MP3
4.27M
🔰 #فایل_آموزشی شماره ۲۶
🏵 اعتماد به خدا
🎗از کجا بدانیم که ارتعاشمان عوض شده است؟
🎗 چرا باید به خدا اعتماد کنیم؟
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از
.
⭕️➕ قانون هستی این طور است....
اگر یک دانه
گندم بکارید،خوشه ای
که ده ها گندم
درآن است را درو خواهید کرد.
اگریک کار خوب انجام بدهید منتظر هزاران
خوبی ازطرف کائنات
برای خودتان باشید....
✨✨✨✨✨✨
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_اول
✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنتهایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچههایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی میڪرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
آخرش همڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را میخواست از حفظ میگرفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دومـــ
✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود.
دوست دارد بیسیم داشته باشد.
دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود.
یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش.
وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تڪهتڪه کرده است.
میگوید من ڪاراته میروم باید همهتان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد .
چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بودڪه آخر یڪ بیسیم به مجید دادیم و گفتیم.
این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از
4_5783093255549748250.mp3
9.47M
#پادکست_امیر_شریفی
#صبر_و_شکرگزاری
🔶 از زندگی الانت لذت میبری؟
🔶 برای هدفهات چقدر صبر داری؟
🔶 به نظر خودت شکرگزاری؟
💎 فقط با #شکرگزاری میشه #لذت برد
@romankademazhabi ❤️
هدایت شده از
اگر قایقت شکست ،باشد!!! .....
" دلت" نشکند! "دلی" نشکنی....
اگر پارویت را اب برد ، باشد!!......
"ابرویت" را اب نبرد !! ابرویی نبری....
اگر صیدت از دستت رفت،باشد!!
"امیدت" از دست نرود! "امید" کسی را "نا امید" نکنی....
امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!!!
پس "خدای مان" را شکر کنیم...
و دوباره شکر کنیم....
"دست" که داریم .....
دوباره "به دست" می اوریم...
دوباره "می خریم".....
دوباره "می سازیم".....
و دوباره "می خندیم
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو👇
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤
هدایت شده از
🍃💔 💔🍃
#تلنگر_زیبا
✨
🍃🌸آنگاه که #غرور کسی را له میکنی،
✨
🍃🌺آنگاه که #بنده ای را نادیده می انگاری،
✨
🍃🌹آنگاه که کاخ #آرزوهای کسی را ویران میکنی،
✨
🍃🌸آنگاه که شمع #امید کسی را خاموش میکنی،
✨
🍃🌺آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن #غرورش را نشنوی!
✨
🍃🌸آنگاه که #خدا را می بینی و بنده ی 🕋خدا را نادیده می گیری ،
✨
🍃🌹می خواهم بدانم، #دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای #خوشبختی خودت #دعا کنی
شبتون بخیر.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از
تو فرمانده ی
لحظه های زندگیت هستی
ثانیه ها مامورند
خوشبختی رابه تو برسانند
شروع کن
خوشبختی جایش همینجاست
کنار تو
نگذار زندگی
از مقابل چشمانت بگذرد
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چــهارم
✍تا میخواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خندهمان میگیرد داداش مجید شیرینی خانه است.
شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند اشڪهایشان را خشڪ میڪند تا دوباره دورهم شیرینڪاریهای مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض میڪنیم و گریه میڪنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یڪدل سیر میخندیم.
مجید ڪارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه همزمان ڪه با موبایلش بازی میڪند برای همرزمهایش ڪه هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند همه یڪدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد.
مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میڪرد این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد.
مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده.
لپ طرفین دعوا را میکشید.
لپ پلیس را هم میڪشید و غائله را ختم میڪرد.
یڪبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میڪرد حالا ڪه نیست.
همه به ما میگویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_پـنـجـم
مجید قربانخانی
مجید سوزوڪی نیست
✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجیها مقایسه ڪردهاند.
پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه میگذارد و بهیڪباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوڪی نیست:
«بااینڪه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛
اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد.
برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛
اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیڪباره رها ڪرد و رفت.
از ڪار و ماشین تا محلهای ڪه روی حرف مجید حرف نمیزد.
مجید سوزوڪی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود.
هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند.
همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها ڪرد و رفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_شـشـم
✍نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی. میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از
27 Tajassome Ruze Royayi.mp3
1.41M
🔰 #فایل_آموزشی شماره ۲۷
🏵 تمرین تجسم روز رویایی
🎗یک تمرین عالی برای جذب اتفاقات خوب در طول روز
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
@romankademazhabi ❤️
هدایت شده از
〽️ هفت روش ساده برای شاد بودن
۱- گلکاری يا باغبانی کنيد.
۲- پولهای خود را خرج #دلخوشی های کوچک و زياد کنيد و مدام به دنبال آرزوهای گران و دست نيافتنی #نباشيد.
۳- در يک مهارت جديد، #متخصص شويد. تشخيص اينکه چه مهارتی باشد به سليقه و #توانايی خودتان بستگی دارد.
۴- نگرانی هايتان درباره آينده را روی يک کاغذ #بنويسيد، در يک پاکت نامه بگذاريد و به معنای واقعی مهر و مومش کنيد.
۵- اطرافتان را با افراد #شاد شلوغ کنيد. گاهی در جمع خانواده تان جوک بگوييد و شوخ طبع #باشيد.
۶- مقايسه خود با ديگران را #متوقف کنيد. مهم #نيست که اين مقايسه در زمينه مالی باشد يا تحصيلی یا...
۷- از هر فرصتی برای #ورزش استفاده کنيد چرا که ورزش در افزايش روحيه و اعتماد به نفس، تاثير قابل توجهی دارد.
👤 باب پراکتور
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هفتــم
✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو میڪندمجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. قهوهخانهای ڪه به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند ڪه حالا خیلیهایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یڪشب مجید را هیئت خودشان میبرد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میڪند ڪه حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگر من مردهام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد ڪه برود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼