📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_هشتاد_و_هفتم همانطور که نگاهم به خُرده شیشهها بود، بغضم شکست
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفیاش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: «الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟» خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (علیهالسلام)!» و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیهالسلام) موج میزد، ادامه داد: «امام حسن (علیهالسلام) به کریم اهل بیت (علیهمالسلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیهالسلام) بخوای، دست رد به سینهات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیهالسلام) رو صدا میزنیم.»
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: «یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیهالسلام) میده؟» از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: «نه الهه جان! منظور من این نیس!» سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: «به نظر من خدا به بعضی بندههاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیهالسلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!»
نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: «بله! منم برای امام حسن (علیهالسلام) احترام زیادی قائل هستم...» که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بیپروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقیام آمد: «الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!» برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطهای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: «الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیهالسلام) نمیذاره دست خالی از در خونهاش برگردی!»
در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بیبهانه و با بهانه و حتی با برنامهریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانهام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلیها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضا (علیهالسلام) شفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتـم
✍دردهای گذشته همه با هم بهم هجوم آورده بود اون روز عاشورا کابووس های بی امانم و حالا
دیگه حال، حال خودم نبود بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم کسی زیاد بهم کار نمی داد همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب آرامگاه احمد بن اسحاق وکیل امام حسن عسکری
از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت شهید "حشمت الله امینی"
این اسم فراتر از اسم بود آرزو و آمال من بود رسیدن و جا نموندن بود تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت آرزویی که توی مهران با التماس و اشک، فریاد زده بودم
اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟همون طور ایستاده بودم توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش اسم دارم به خدا مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام
خندید دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی صحن رو دور بزن برو از سمت در خواهران خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره
با دلخوری بهش نگاه کردم
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته داداش هم خودت پا داری هم موبایل زنگ زدی جوابنداد، خودت برو تازه این همه خانم اینجاست
به یکی از خانم ها پیغام دادم ما رو کاشت رفت که بیاد خودش هم که برنمی داره بعد از نماز حرکت می کنیم بجنب که تنها بیکار اینجا تویی یه ساعته زل زدی به ساختمون
آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁 #رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_هفتم _بفرمایید. در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دس
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.
آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.
_سلام مهرزادم درو باز کن.
او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.
_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟
_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.
_ خوبم.
_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.
_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.
_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.
_ ممنونم سلام به مارال برسونین.
_ باشه... خدافظ.
مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.
زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.
سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟
حورا گفت:چطور؟
_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه.
حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟
مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.
و سریع محل راترک کرد و رفت.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.
"همهی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابهپای بقیه لذت ببرن.
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد میگیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن.
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!"
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
علیرضــا کنتــرلش را از دســت داد و بــه طــرف بهــزاد حملــه ور شــد و بــا بهــزاد گلاویــز شــد. صــداي جیغ زن دایـی و فریادهـا ي عصـبی دایـی کـه سـعی داشـت آنهـا را از هـم جـدا کنـد تـوي گوشـم زنـگ
می زد. قـدرت هـیچ کـاري نداشـتم . سـر جـایم ایسـتاده بـودم و شـاهد فریادهایشـان بـودم کـه ناگهـان بهـزاد بـا مشـت بـه دهـن علیرضـا کوبیـد و روي زمـین پـرتش کـرد . بهـزاد قصـد حملـه مجـدد داشـت اما دایـی دسـتانش را گرفتـه بـود و اجـازه نمـی داد. زن دایـی هـم بـه کنـار علیرضـا رفتـه بـود و از بلنـد شدنش براي ادامـه درگیـري ممانعـت مـی کـرد . بـی شـک برنـده ا یـن درگیـري بهـزاد بـود کـه بسـیارتنومنـدتر و درشـتر از علیرضـا بـود. مـن کـه تـا آن لحظـه سـکوت کـرده و فقـط شـاهد مـاجرا بـودم و دخـالتی در آن نداشـتم. دیگـر تعلـل را جـایز ندانسـتم و بـا قـدمهاي لـرزان بـه سـمت آنهـا کـه گـویی وجود مرا فراموش کرده بودند رفتم. با التماس دستش را گرفتم و گفتم:
- بهزاد جان برو توي ماشین منم الان چمدونم رو می بندم و میام. تو رو خدا برو!
بهزاد نفس نفس زنان در حالی که بین دستان دایی محاصره شده بود گفت:
- من باید روي این رو کم کنم.
نالیدم:
- تو رو جون من برو!
حتی اگر شده بـود بـه دسـت و پـایش مـی افتـادم تـا راضـ ی بـه رفتـنش کـنم . ظـاهراً سـوز کلامـم در او اثـر کـرد و مـاجرا را خاتمـه داد و رفـت. دایـی، علیرضـا را بـا دهـان خـونی و یقـه پـاره، در حـالی کــه
تند تند نفس مـی کشـید روي مبـل نشـاند . زن دایـی هـم بـا حـالی نـزار و رنگـی پریـده یـک لیـوان آب قند برایش درست کرد. دایی کلافه و عصبانی دستی به ریشش کشید و گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
پسره ي بـی ادبِ بـی شـعور، بزرگتـر کـوچیکتر حـالیش نمـی شـه . هـر چـی حـرف زد لا یـق خـودش بود.
همــان جــا ایســتاده بــودم و بــه زن دایــی و دایــی کــه در دو طــرف پسرشــان نشســته و ســعی در آرام کـردنش داشـتند، نگـاه مـی کـردم . بـا ایـن اوضـاع جـرأت نداشـتم نزدیکشـان بـروم . بـه حـد کـافی بـه خاطر من اذیت شده بودند، با صداي خفه اي گفتم:
- مـــن... مـــن... شـــ....
هنـوز بـاقی حـرفم را نـزده بـودم کـه علیرضـا بـا چشـمانی بـه خـون نشسـته اش نگـاهم کـرد و فریـاد
کشید:
- تمام ایـن اتفاقهـا تقصـیر توئـه، هنـوز خـودت هـم نمـی دونـی چـی از زنـدگیت مـیخـوا ي، مثـل یـک عروسک خیمه شب بازي می مونی که به دست هرکسی می افتی. یه نقش بازي می کنی!
دایی با عتاب گفت:
- بس کن علیرضا رفتار بهزاد به سهیلا مربوط نیست!
سـکوت کــرد و بـا حــرص آب قنــد را یــک ســره خــورد. حرفهــاش تمــام وجــودم رو لرزانــد علیرضــامن را شناخته بود. راسـت مـی گفـت؛ خـودم هـم نمـی دانسـتم چـه مـی خـواهم . بـد ون هـیچ حرفی بـه اتاقم رفـتم و چمـدان کـوچکم را بسـتم . کتـاب هـاي اهـدایی علیرضـا و چـادر نمـاز کـه هدیـه زن دایـی بـود را برداشـتم و از اتـاقم کـه بـی نهایـت دوسـتش داشـتم خـارج شـدم. بـا نگـاه بـه در بسـته اتــاقم بغضــم ترکیــد. از الان دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود . بــه پلــه هــا ي آخــر رســیدم صــداي چرخهــاي چمدانم باعث توجه هر سـه شـد . از نگـاه کـردن بـه آنهـا شـرم داشـتم بـا پشـت دسـت اشـکهایم را کـه پی در پی روي صورتم می لغزید پاك کردم. با صداي لرزانی گفتم:
- شرمنده نمـی خواسـتم ایـن جـوري بشـه، مـی دونـم دختـر خـوبی براتـون نبـودم متأسـفم کـه اینقـدر دیـر پیـداتون کـردم و ایـن قـدر زود ترکتـون مـی کـنم . روزهـاي خـوبی رو تـو ي ایـن خونـه و در کنـار شما سپري کردم، خاطرات زیبایم را براي همیشه تو دل این خونه دفن می کنم. خداحافظ.
دایی و زن دایی هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. دایی چمدان را گرفت و گفت:
- دایی جون از علیرضا ناراحت نباش اون از دست بهزاد عصبانی شد، رو تو خالی کرد.
- نه دایی ناراحت نیستم.
- پس چرا می خواي بري؟
- بهتره دیگه برم دایی.
-اما ما دلمون نمیخواست این جوري ترکمون کنی!
- چه فرقی داره چه امروز چه یه ماه دیگه!
زن دایی با نگرانی گفت:
- سهیلا به نظرم این پسره کمی عصبیه!
- الان تحت فشاره وگرنه پسرخوبیه!
- من نگرانتم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش در بیام.
همش صدای گریه کردنش توی گوشم بود...
و چشمای اشکیش برام تداعی میشدن .
چندین بار سوره حمد رو خوندم ولی هیچی متوجه نشدم.
بالاخره نماز صبح رو بعد از ۲۰ دقیقه تموم کردم.
کلافه بودم.
از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم.
اینجوری نمیشه آراد.
تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی...
اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟!
همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نرم.
به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزارتا دنبال کننده رو داشتم پاک کردم و دوباره شروع کردم به نماز خوندن...
× قبول باشه .
به سمت صدا برگشتم ، لبخندی زدم.
+ قبول حق .
بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما.
ساعت چنده ؟
× آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم.
ساعت ۵ صبحه...
+ خیلی خب .
با آیه تماس میگیرم میگم وسایل هاشون رو جمع کنن.
توهم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم.
× چشم ، فعلا.
تسبیحات اربعه رو گفتم و پس از خوندن دعای عهد از نمازخونه خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند.
مروا سرشو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود.
تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد.
یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که منو می ترسوند...
افکارم رو پس زدم .
اخمی روی پیشونیم نقش بست.
سرعتم رو سریع تر کردم و به ماشین رسیدم.
سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay