هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔴 ســــــــــــــــــــــلام به اشــــــــــــــــــــــرف مخلوقات 😍 صبحتون به خیر.....😉👌
امروز دوشنبـــــــــه 97/11/8
همراه ما باشید با چند تا جمله توپ و ناب.
می خواهیم مثل همیشه شاد باشیم و بدرخشیم.
مسيرت رو با مقصدت اشتباه نگير. فقط چون الان طوفانيه معنيش اين نيست كه در مسير رسيدن به آفتاب نيستى.
🔴 جمله تاکیدی امروزمون چیه؟
🙏☺️🙏☺️🙏☺️🙏☺️🙏☺️
هم اکنون طرح الهی زندگیم را به دستان توانای خداوند مهربان می سپارم و تمام خواسته ها و نیازهایم را طلب می کنم می کوشم و در انتظار می مانم
🙏☺️🙏☺️🙏☺️🙏☺️🙏☺️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید.
😇 به رویاهاتون اعتماد کنید🌹
❣روز شادی در كنار
عزیزان و خانواده
محترمتان داشته باشید ❣
☆☆☆☆☆
#کانال_رمانکده_مذهبی_و_قانون_جذب_مثبت_اندیشی_رازموفقیت #پذیرای_قدوم_شما
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
دِلـبَری کن برای خودت جآنم
یک روزهم برای خودت باش
برای خودت آواز بخوان
قربان صدقه خودت بُرو
حواست به جزئیات خودت باشد
چقدر خودت را بَلدی؟!
حال و احوال افکارت چطور است؟
دلت هوای چه کسی را کرده؟
خوبِ من
کمی برای خودت وقت بگذار
غم ها وکینه هایت را بنویس وتا جایی که ممکن است ریز ریزکن!
حیف است خودت را درگیر این همه احساسات بی نتیجه کنی
تا کی چشم هایت آرامش را کم داشته باشند؟
کمی خودت را بلد باش
مهربان باش با خودت
تو باید تکیه گاه امنی برای خودت باشی
همیشه نمیتوان روی دیگران حساب کرد
دوست داشتنیِ خودت باش جآنآن
دِلـبَری کن برای خودت..
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید.
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیشتر در مورد نعمت هایی که در اختیار داری صحبت کن تا مشکلاتت.
اینطوری ارتعاش اون چیزی که داری رو میفرستی و بیشتر وارد زندگیت میشه
#صبح_شگفت_انگیز
#خودت_رویاهاتو_خلق_کن
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده÷عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت هفدهم ، قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخور
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت هجدهم
سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. بایکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوامی کرد:_اومدم تا خودتون پادرمیانی کنید برم سوریه، بخدادیگه نمی تونم بمونم.گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم.فک کنم متوجه شدیکی خلوتش روبهم زده سرش رو که اورد بالانگاهش به من افتاد مات ومتحیرموند!باهزارجون کندن گفت:_شما..اینجا..چی کار..می کنید؟!!.
_منم ازشهداخواستم پادرمیونی کنند بخاطرهمین الان اینجام!. ازحاضرجوابیم شوکه شد یه یاعلی گفت وبلندشد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعاکنید بی تفاوتیش عذابم میداد.چندقدمی بیشترنرفته بودکه گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلدنیست!.قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تونگاهش بود ازحرفی که زدم پشیمون شدم. نفسش روبیرون داد واهسته گفت:_یه عذرخواهی بهتون بدهکارم امانمی خواستم الکی امیدواربشید شمالیاقتتون بیشترازاین هاست اون شب به حرفام گوش نکردیدوقضاوت نادرست کردید،من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم! منوببخشید. دوباره برگشت این بارهم غرورم روله کرد بلندگفتم:_نمی بخشم! اره امیدوارشدم چون بابقیه فرق داشتید..گریه مانع حرف زدنم می شد_شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امیدهم نبود الان اینجا مقابل شمانمی ایستادم وبه همون زندگیم ادامه میدادم.خجالت زده سرش روپایین انداخت.
_شماروباوجدانتون تنهامیذارم،حداقل به حرمت شهداهم که شده باخودتون روراست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!...
خالی شدم احساس سبکی می کردم حالاسنگینی این باربه دوش سیدافتاد بااینکه فراموش کردنش برام سخت بود امابایدازپسش برمی اومدم....
ازخاکریزهای طلائیه بالارفتم قطره های باران روح غبارگرفتم رومی شست.برخلاف تصوراتی که قبلاداشتم اینجا فقط مشتی ازخاک نبود حرف های برای گفتن داشت ازدل ادم هایی که پاک وعاشق بودنداروم زیرلب زیارت عاشورارومی خوندم
دوربین عکاسیم لحظه هاروثبت می کرد به هرجاکه نگاه می کردی هنوزحال وهوای جنگ روداشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده...
نمازمغرب وعشا روکه خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تواین مدت تمرین کردم روبخونم! اصلاامادگیش رونداشتم حالاهمه دورم کردندودست بردارنبودند چون روزجمعه بود شعری ازامام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم
ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
ابا صالح یا ابا صالح
مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش
به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش
شب جمعه کربلا رفتی
یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش
ابا صالح یا ابا صالح
نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه
شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ماهم باش
ابا صالح یا ابا صالح..
ادامه دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت نوزدهم
بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیداکرده بودیم اصلانمی شدازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت،
یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شدهنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود
پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم توهمین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".چه زودجوابم روگرفتم!!.دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشدوقتی که سرخی اسمون جای خورشیدرومی گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست.
اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم ودلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رونمی خواستم این نگاه رودوست نداشتم تااینجابادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سواراتوبوس شدم وکنارخانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت:_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتمافکرمی کرددیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خداخالص کرده بودمثل من اسیرزمینی هانبود!...
موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش روباخریدکردن می گذروندنمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد..
عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم،
دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم بااوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیزروفراموش می کنم امادرست به محض بیدارشدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم.
ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم
_زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!.
_اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه توبذاربیان خودم جواب ردمیدم.
گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومدیکدفعه مامانم درروبازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم.
ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیدازماهم می شنوه!!.دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم_یعنی چی اخه چطورممکنه؟.
_فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!.
نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمی دادم......
ادامه داردeitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت بیستم.
تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت
_یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکرنمی کردم اسیرهمون ادم بشی.
_برای اینکه اون موقع سیدرونمی شناختم اماالان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تاحالادیدم.
سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت.
کارخودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تابی سروصداجواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردندجوابم مثبته!.
مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی می کردم زیادجلوی چشمش نباشم تاناراحتیش روسرم خالی نکنه.
تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوزسردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رودرگیرمی کردبایدازاحساسش مطمئن میشدم والاخیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!.یعنی ازروی ترحم بود؟! بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم...
سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی وبانشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه.
ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد.سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیادواردنبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اماازهرچیزی بهترینش رومی خریدم
خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد. بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت
گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم.
_ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!.زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکروبی حوصله بنظرمی رسید
وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم_اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!.
_چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!. بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت،به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!!
_تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم. صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله مانبود! کجاداشتیم می رفتیم؟.اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد!
گوشیم که زنگ خوردانگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلاخوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم.
_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش...شمادوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره...
خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت.سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم وسرش دادزدم_ابروموبردی عوضی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه.فوحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینونگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید.ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد.دندونام به هم قفل شده بودانگاردستی سنگین فکموبهم فشارمیداد
_نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونابرت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ماازماشین پیاده میشیم دیدن داره.....
ادامه دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
32.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💥به هرچیزی که توجه کنید
رشد می کند
نمی خواهم چاق باشم
نمی خواهم ورشکسته باشم
نمی خواهم پیر باشم
نمی خواهم اینجا زندگی کنم
نمی خواهم مثل پدر ومادرم باشم
نمی خواهم در این شغل گیرکنم
نمی خواهم این موها، این بینی، این بدن را داشته باشم
نمی خواهم تنها باشم
نمی خواهم ناراحت باشم
نمی خواهم بیمار باشم
اگر می خواهید در زندگی تان تغییر ایجاد کنید، بدانیدکه مبارزه با افکار منفی فقط اتلاف وقت است.
هرچه بیشتر با آنچه نمی خواهید، درگیرشوید، بیشتر آن را بوجود می آورید.
چیزهایی در زندگی که همیشه از آنها تنفر داشته اید، احتمالا هنوز هم باشما هستند.
آنچه توجه خود را به آن معطوف می کنید، رشد می کند و در زندگی تان ماندگار می گردد.
افکار منفی را کنار بگذارید و توجه خود را به آنچه واقعا می خواهید باشید یا داشته باشید معطوف کنید...
"شفای زندگی- لوییز ال هی"
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔮آموزش گامبهگام قانون جذب
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت بیستم. تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهم
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت بیست ویکم
توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد هواهم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کارمی کردنگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم،
درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا... تیزی چاقو رونشونم داد:_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم.
تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود!
دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.برق روکه روشن کردبلافاصله کلیدورودرچرخوند.نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.باتمسخرگفت:_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم
_یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟.
حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو.
ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم._همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگارمحترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟.میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!.خواهشن برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!!
داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!.
دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی
بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد....
نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:_حالاوقت نمایشه!!.
استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سیدوخانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه.
_اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!.
موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد!به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم.
لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم.....
ادامه دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت_بیست ودوم
پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:_عزیزم چراخودت رواذیت می کنی خداروشکرکن که بخیرگذشت.
_من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سردلش میارم. اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیزروحل می کنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور.
سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم. ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتراومد
_بلادورباشه. _ممنون. اگه همه چیزعادی پیش می رفت قراربودازآیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند.
فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد.
_ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد.اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم.
مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ می گفت اینطوری میشدزودلومی رفت!._تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومدآژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند
برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت.توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد.
فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید.
ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود
هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد
عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم.....
ادامه دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت_بیست وسوم
حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم واین هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بلاخره بعدیه مدت لبخندبه لبم اومد.روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت هابه این منظره خیره بشم ولذت ببرم
موقع شام بهترین فرصت بود که ازاحساسم بگم،خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم.مامانم زیرچشمی نگام می کردبلاخره دلوبه دریازدم وگفتم:_اخرش نفهمیدم چراازسیدبدتون میاد.مگه بنده خداچی کارکرده که اینقدرازش متنفرید!.بابام داشت آب می خوردکه پریدتوگلوش وبه سرفه افتاد لیوان روباعصبانیت رومیزکوبیدکه نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!.
_حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید.امابه بهمن که بدترین رفتاروبامن کردوصورتم روبه این شکل دراوردهیچی نگفتید تازه اجازه دادیدبیاد خواستگاری!.حق ندارم دلخورباشم.
_درموردسیدنظرمون روگفتیم پس بحثش روبازنکن.بهمن هم ازچشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بودهرروز زنگ میزدواصرارمی کرد.بایدچی کارمی کردم؟.بروازسامان بپرس چه برخوردی بابهمن داشتم اگه مانع نمی شدکشته بودمش! فکرکن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سرفرصت جواب رد میدم.صندلی روکنارکشیدم وبلندشدم._به هرحال من تواین مهمونی مسخره حاضرنمیشم شماهم بهتره رودروایسی روکناربذاریدو واقعیت روبگید.درضمن به غیرازسیدباکسی دیگه ای ازدواج نمی کنم.اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدیدبیان جوابم مثبته!!.
هنوزازاشپزخونه بیرون نرفته بودم که بابام گفت:_پس اگه سیدروانتخاب کردی دورماروخط بکش.روکمک ماهم حساب نکن .چشمام پرازاشک شدچقدربی رحم شده بودند.
سرم خیلی دردمی کرد بدنم داغ شده بودوعطسه می کردم همین یک ساعتی که توحیاط بودم کاردستم دادوسرماخوردم پتورودورخودم پیچیدم لرزشدیدداشتم یادحرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!.
صبح که بیدارشدم هنوزبدنم کوفته بودانگارکه بایکی کتک کاری مفصل داشتم!!.گوشیم خودش روکشت ازبس زنگ خورد حوصله نداشتم ازجام بلندبشم! امایکدفعه یادم افتادباخانم عباسی قرارداشتم حتمابخاطرهمین زنگ میزد
ولی شماره ناشناس بود.پیغامگیرگوشیم روچک کردم تماس ازلیلابود.
_سلام گلاره جان.راستش ماداریم برمی گردیم قم.قبلش ازت می خوام حرف دلت روبگی،چون برای محسن نظرتوبیشترمهمه.این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظرجوابتم..
بایدازاین بلاتکلیفی درمی اومدم طردشدن ازخانوادم یافراموش کردن سیدهرکدوم منوازپادرمی اورد.ولی اگه باسیدازدواج می کردم این امکانش وجودداشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .من نمی خواستم ازشون بگذرم بایدبهم فرصت می دادیم شایدباگذشت زمان همه چیزدرست می شد.براش پیامک فرستادم:_لیلاجان اگه سیدهنوزروحرفش هست من هیچ مشکلی ندارم وراضیم.بهش بگوجهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعدازاین خانوادم کنارم نیستن...
ادامه دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅ جول_اوستین:
این که شما #باور داشته باشید خوشبخت هستید بسیار مهم است. اما بر زبان آوردن عبارت «من خوشبخت هستم» بسیار مهم تر است. زیرا با گفتن این عبارت، هر کجا که باشید خوشبختی به دنبال شما می آید.
هر آن چه را که می خواهید خداوند برای شما جبران کند، آن را بر زبان بیاورید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید.
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چله شکرگزاری:
🍃تمرین روز دوم🍃
قبل از اینکه به تخت خواب برین برای چند دقیقه به یه گوشه خلوت برید و دفتر و دفتر و قلمتون رو به دست بگیرید و فکر کنید ،از صمیم قلب فکر کنید آیا کسی یا کسانی در این دنیا هستن که اونقدر برای شما عزیز باشن که بخاطر بودنشون توی زندگیتون خوشحال باشیدو از خدا تشکر کنید؟اگه دارید شما واقعا خوشبختید....
حالا توی دفترتون اسم اونایی که دوستشون دارید رو بنویسید
جلوی اسم هر کدوم از صمیم قلب ازشون تشکر کنید که در زندگی شما حضور دارند .
لطفا خجالت نکشید این کار شما رو کسی نمیبینه،نوشته های شما رو غیر از خودتون کسی نمیخونه پس صادقانه احساسات خودتون رو بنویسید.بعد برای چند لحظه چشمهاتون رو ببندید و از صمیم قلب خدا رو شکر کنید بخاطر وجود داشتن اون ادم یا ادمها تو زندگیتون و هر چند بار که دوست دارید بنویسید خدایا بخاطر وجود نازنین ...... از تو متشکرم .
این حس شکرگزاری رو لمس کنید دریچه قلبتون رو باز کنید و اجازه بدید این حس شاکر بودن در قلب شما جا خوش کنه...
#سعیدپورندی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرارعاشقی مجنون ولیلی باخدا.mp3
9.75M
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز تسلیم نشوید
وقتی مشکلی رخ می دهد
💫وقتی جاده سربالایی است
وقتی پول کم و بدهی زیاد است
وقتی دلت می خواهد لبخند بزنی اما مجبوری که آه بکشی
💫وقتی تحت شرایط فشار و خفقان هستی
نفس بکش اما تسلیم نشو!
💫زندگی سرشار از فراز و نشیب است
ما میدانیم و لمسش میکنیم
بارها شکست میخوریم
و وقتی که باید تلاش کنیم دست از کار و تلاش بر میداریم
💫اگر پیشرفت، کند است هرگز تسلیم نشوید
موفقیت شاید در یک قدمی شما باشد
در مقابل شدیدترین ضربات به نبرد ادامه بدهید
در بدترین شرایط است که نباید تسلیم شوید
نبرد سخت تر = پیروزی شیرین تر
#صبح_شگفت_انگیزت_بخیر
#خودت_رویاهاتو_خلق_کن
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆
گاهی هم به خودت سر بزن!
حالِ چشمهایت را بپرس و دستی به سر و روی احساست بکش؛
رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر وَ با صدای بلند به خودت بگو که "تو" تنها داراییِ من هستی؛
بگو که با همه ی کاستی های جسمی و روحی ، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم!
برای خودت وقت بگذار ، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر . نگذار احساس تنهایی کنی ، نگذار ابرهای سیاه، چشمهایت را از پا دربیاورد...
مطمئن باش
هرگز کسی دلسوزتر از تو
نسبت به تو پیدا نخواهد شد!
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید.
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
من توانمند هستم.mp3
5.43M
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگیتو متحول کن 👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت_بیست وسوم حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق کرد
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
قسمت_بیست وچهارم
بلاخره رسیداون روزی که منتظرش بودم سرازپانمی شناختم احساسم غیرقابل وصف بود.بابام وقتی دید ازحرفم برنمی گردم باسیدتماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رونفهمیدم اماهمین که راضی شده بودیک دنیامی ارزید.
نگاهی به لباس هام انداختم مناسب وشیک بود سارافن آبی باشال سفید،چادرگلداری که خانم عباسی ازمشهداورده بودروهم دم دست گذاشتم خیلی هیجان داشتم انگاراولین باربودبرام خواستگارمی اومد دفعه های قبل چون ازجوابم مطمئن بودم هیچ شوقی واشتیاقی نداشتم امااین بارفرق می کرد پای احساس وعلاقم درمیان بود بخاطرش حاضربودم ازهمه امکانات ورفاهم دست بکشم وهرجایی که اون دوست داشت زندگی کنم..
اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارهاروانجام بدم.وقتی هم که اشتیاقم رودیددلسوزانه بهم یادمیداد
مامانم که ازسرکاربرگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!.اماخودم راضی بودم بایدبه همه ثابت می کردم که می تونم ازپس زندگی بربیام .
باصدای زنگ، قلبم ازجاکنده شد پرده روکنارزدم بلاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوارخاکستری وپیراهن همرنگش روپوشیده بود بخاطرقدبلند،وچهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد.ازخانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتادسریع خودم روکنارکشیدم...
باورم نمیشدکسی که عاشقش بودم وبرای بدست اوردنش جنگیدم حالامقابلم بود مدام بادستمال عرق پیشونیش روپاک می کرد سینی چای روبه طرفش گرفتم همچنان سربزیربود چای روکه برداشت زیرلب تشکرکرد بابام اشاره کردرومبل بشینم،چهره هاگرفته وعبوس بودوهمین سیدرومعذب می کرد اصلاشباهتی به خواستگاری نداشت انگارمراسم ختم بود!!.
بابام قفل سکوت روشکست وگفت:_نمی دونم چی کارکردی که دخترم بخاطرتوحتی ازماهم گذشت!.امامطمئنم یه روزی پشیمون میشه!.خواستم چیزی بگم که مانع شد.
_بعدازاینکه جواب ازمایشتون معلوم شدتومحضرعقدمی کنیدولی بدون سوروسات،نمی خواستم هیچ کمکی بکنم امابه اصرارهمسرم یه مختصرپولی میدم، حالاکه گلاره ازمادست کشیدهمه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هرچندیک ماه نشده باچمدونش اینجاست!!نازپرورده اس بازندگی طلبگی نمی تونه کناربیاد.
نگاه غمگین سید دلم رواتیش زدکم مونده بودگریم بگیره جوسنگینی بودوفقط صدای تند نفس هاشنیده میشد
هنوزتوشوک حرفهای بابام بودم که سیدبیشترمتحیرم کرد
_باتمام علاقه ای که به دخترتون دارم اماتازمان راضی شدنتون صبرمی کنم همه تلاشم رومی کنم تاخودم روبه شماثابت کنم.حساسیت های شمارومی فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم امامطمئن باشیدخوشبختش می کنم.دلم می خواد وقتی گلاره خانم ازاین خونه بیرون میاددعای خیرتون پشت سرماباشه نمی خوام سرسوزنی ازم دلگیرباشید...
چهره هرسه مادیدنی بود وهیچ حرفی به زبونمون نمی اومدواقعانمی دونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یاناراحت.برای اولین بارعلاقش روبه زبان اوردولی چه فایده حالاکه همه چیزبه خوبی پیش می رفت این بارخودش بهم زد.باناراحتی بلندشدم وسالن روترک کردم انگارطلسم شده بودیم وقرارنبودوصلت سربگیره.....
ادامه دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
قسمت:بیست وپنجم
نوشته عذراخوئینی
فقط یک قدم مونده بودتابه خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه..
_بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!.
_علیک سلام خوب هستید؟.پوزخندی زدم وگفتم:_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرابازیم دادید؟الان احساس رضایت می کنید؟!.
_این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم
_من یاشما؟چون میریدسوریه خودتون روکنارکشیدید؟لابدمیگید من که تلاشم روکردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
مامانم که حسابی سرکیف بودومدام ازسیدتعریف می کرد امابابام بابدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره وثروتمون روباهم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجامیری؟!. توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم .
رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:_تومی تونی!.
اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم....
ادامه دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
قسمت_بیست وششم
ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیارجاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم می چرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم._موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشوراولحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!تازه به حکمت خداپی بردم..
روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدانزدیکتربودم
ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بودانگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم
_هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت! ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تودعوانکرد!.حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم.
چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم..
تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم.....
ادامه دارد.....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔴کپی با ذکر صلوات🔴