📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 #رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_چهارم شب شد... رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند.
تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.
مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.
حورا پس ازیه هفته آرام شده بود.
او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود.
داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم.
حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد.
مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود.
یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای.
_ خب؟!
_ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم.
_ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.
_ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.
_ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم.
_ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم.
_ دروغ بگم؟؟؟
_ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.
بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت.
"ای کاش از کودکی
بجای آن همه لالایی های بی سر و ته
یک نفر در گوشمان همچین
جملاتی را زمزمه میکرد
"هوای دختر ها را داشته باشید ..."
"دختر ها زود میشکنند ..."
"احساساتِشان را جدی بگیرید"
خب باور کنید تمام مشکلات
رابطه های مشترکاین روز هایمان
هم برای ندانم کاریی هاییست
که حول محور همین جملات
اتفاق می افتد
تقصیر خودمان هم نیست
کسی نبوده که برایمان
مَشق کند این جملات را ...
اصلا کداممان میدانستیم
دختر ها با یک جمله دردناک شاید
ده ها سال بعد هم اشک بریزند
یا کداممان میفهمیدیم
با یک نگاه ساده
شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود
من را میگویید ؛ نمیدانستم
خلاصه حرفم این است
کاش
از روز اول که کودک بودیم
یک نفر این جملات را برایمان
بلند بلند میخواند
"هوای دختر ها را داشته باشید"
"دختر ها زود میشکنند .."
"احساساتشان را جدی بگیرید " "
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_ششم
حال...
حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد.
ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد.
هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد.
_ وای حورا جونم خوب شد اومدی.
_ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.
ان شالله به پای هم پیر بشین.
خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست.
حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا.
هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود.
کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست.
مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده.
همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد.
– بفرمایید.
حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام.
_ سلام دایی جان بیا تو.
حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی.
_ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد.
_ چیشده حورا جان؟ بشین.
_ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.
نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم.
رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد.
حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم.
و رفت.
****
یک هفته بعد
حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند.
لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد.
بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد.
مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد.
دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود.
دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود.
حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود.
حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد.
هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود.
شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند.
استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد.
حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد.
زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود.
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHA
🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
_بفرمایید.
در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.
_ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟
_ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟
یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت.
چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.
_ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.
یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.
_ ازدواج کردی؟
ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.
خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم.
_ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟
_ رفته سفر دو روزه جمکران.
_ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟
_ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.
_ الهی زیارتشون قبول. خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟
_عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.
مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.
_ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم.
– همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات.
_ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم. همش بخاطر دل پاک و مهربونته.
_ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.
دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔹کاریزما چیست؟
افرادی كه انرژى مثبت دارند،
اغلب مهربان و با عاطفه هستند،
به زمين و زمان مهربانی مي كنند،
غصه دارند اما آن را قصه نمی كنند تا خُلق مردم را تنگ نکنند،
اغلب افرادى خوش خُلقند،
دنبال نقاط مثبت هستند،
در برابر نا ملايمات زندگی خم به ابرو نمی آورند.
اين افراد در بلند مدت يك نيرویی بدست می آورند كه از همه لحاظ مورد قبول اطرافيان هستند و به قول روانشناسان "كاريزما" دارند...
کاریزما باشید؛ پر از ديد مثبت...
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#نیایش_شبانه
پروردگار من!
ای اندوخته تهی دستان،
ای فریادِ دادخواهان،
ای اجابت کننده آرزومندان،
ای صبح دل انگیز شب ماندگان،
ای روزهایِ پس از بارانِ در کویرافتادگان،
ای ساحلِ امن کشتی شکستگان،
ای اوج آسمانیان،
ای غایتِ شب زنده داران،
ای دغدغه ی دلتنگی های غروبْ باران،
ای آسمان، ای باران و ای جانِ جانان!
شب ما را از نورِ الهیت روشن و آرام گردان!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#معجزه_سپاسگزاری
سپاسگزاری به راستی روابط شما را به شیوه ای معجزه آسا به روابطی شاد و معنا دار تبدیل میکند، فرقی نمیکند که اکنون وضعیت روابطتان چگونه است. سپاسگزاری سبب می شود شما به شیوه ای معجزه آسا موفق تر و کامیاب تر شوید، بنابراین سرمایه ی لازم را برای انجام دادن کارهای ارزشمند و دلخواهتان در اختیار خواهید داشت.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام
صبحتون بخیر و شادی
الهی امروزتون لبریز از عشق و آرامش باشه
الهی امروز توی کشور عزیزمون تیلیاردها تیلیارد اتفاق خوب بیفته😍
الهی امروز برای تو دوست عزیزم یک عالمه خیر و برکت برسه😊🙏
بریم یک روز قشنگ باهم بسازیم✔️💪
عبارت تاکیدی امروز
🔹امروز روزِ خداست، از زمین و آسمان برام خیر و برکت میرسه😊
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
یـــه شروع ﻋﺎﻟــــــــﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻠﯽ ﻣﻌﺠــــــــــﺰﻩ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺧـــــــــﺪﺍ ...
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧـــــــﻮﺍﺏ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺷﯽ ﺑﻪ ﺧـــــــﺪﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ...😍
ﺁﺭﻩ ﺳﻔــــــﺎﺭﺵ...!
ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ ﺍﻣــــــﺮﻭﺯ 2 ﺗﺎ ﯾﺎ 3 ﺗﺎ ﻣـــــــــﻌﺠﺰﻩ ﯾﺎ ﺍﺻﻼً ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﻟــــــﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﻬﺖ ﻣﻌﺠــــــــﺰﻩ ﻧﺸﻮﻥ ﺑـــــﺪﻩ ...
ﺧﻮﺩﺗــــــــﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺻﺒـــــﺢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟــــــﺬﺏ ﻣﺜـــــــﺒﺖ ﻫﺎ...
ﯾـــــــﺎﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﯾﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻨﻔـــــــﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ
ﺧــــــﻮﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻨﺪ ...
💥ﺭﻭﺯﺗـــــــــــــــــﻮﻥ ﭘـــﺮ ﺍﺯ معجزه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان میدهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه میکنیم.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁 #رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_هفتم _بفرمایید. در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دس
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.
آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.
_سلام مهرزادم درو باز کن.
او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.
_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟
_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.
_ خوبم.
_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.
_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.
_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.
_ ممنونم سلام به مارال برسونین.
_ باشه... خدافظ.
مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.
زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.
سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟
حورا گفت:چطور؟
_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه.
حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟
مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.
و سریع محل راترک کرد و رفت.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.
"همهی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابهپای بقیه لذت ببرن.
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد میگیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن.
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!"
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_نهم
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه.
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده.
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه.
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم.
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری.
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.
_پس منتظرتم.
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند.
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد.
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن.
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت.
_ لطف دارین ممنونم.
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین.
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay