eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام صبحتون بخیر و شادی الهی امروزتون لبریز از عشق و آرامش باشه الهی امروز توی کشور عزیزمون تیلیاردها تیلیارد اتفاق خوب بیفته😍 الهی امروز برای تو دوست عزیزم یک عالمه خیر و برکت برسه😊🙏 بریم یک روز قشنگ باهم بسازیم✔️💪 عبارت تاکیدی امروز 🔹امروز روزِ خداست، از زمین و آسمان برام خیر و برکت میرسه😊 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
یـــه شروع ﻋﺎﻟــــــــﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻠﯽ ﻣﻌﺠــــــــــﺰﻩ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺧـــــــــﺪﺍ ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧـــــــﻮﺍﺏ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺷﯽ ﺑﻪ ﺧـــــــﺪﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ...😍 ﺁﺭﻩ ﺳﻔــــــﺎﺭﺵ...! ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ ﺍﻣــــــﺮﻭﺯ 2 ﺗﺎ ﯾﺎ 3 ﺗﺎ ﻣـــــــــﻌﺠﺰﻩ ﯾﺎ ﺍﺻﻼً ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﻟــــــﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﻬﺖ ﻣﻌﺠــــــــﺰﻩ ﻧﺸﻮﻥ ﺑـــــﺪﻩ ... ﺧﻮﺩﺗــــــــﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺻﺒـــــﺢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟــــــﺬﺏ ﻣﺜـــــــﺒﺖ ﻫﺎ... ﯾـــــــﺎﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﯾﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻨﻔـــــــﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧــــــﻮﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻨﺪ ... 💥ﺭﻭﺯﺗـــــــــــــــــﻮﻥ ﭘـــﺮ ﺍﺯ معجزه 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁 #رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_هفتم _بفرمایید. در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دس
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد. آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین. _سلام مهرزادم درو باز کن. او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود. _ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟ _ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم. _ خوبم. _ لااقل بیا پایین حرف بزنیم. _ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون. _ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم. _ ممنونم سلام به مارال برسونین. _ باشه... خدافظ. مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید. زندگی حورا داشت روی روال می افتاد. دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود. خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد. یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است. سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟ حورا گفت:چطور؟ _آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه. حورا از حرف او حسابی جا خورد. مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟ مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید. مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم. و سریع محل راترک کرد و رفت‌. به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود. "همه‌ی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابه‌پای بقیه لذت ببرن‌. اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد می‌گیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن. هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده‌. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!" 🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀 حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت. فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند. خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟ _ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم. _موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. _میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم. ولی خب چکارمیتونم بکنم؟ _میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان. خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. _نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل. ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. _ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای. راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. _به زحمت می افتین که خانم سلطانی ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام. _پس منتظرتم. برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند. شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید. چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو. با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود. جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. _ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم. حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم. آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند. نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد. _ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده. دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره. ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر. _ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام. _ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر. حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه. آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. _ لطف دارین ممنونم. _ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد. بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست. روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید. چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود. صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود. از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟! حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند. خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد. – خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم. از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود. آرمان جلو دوید و گفت: سلام. _ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم. آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون. _ دیشب که دیدیم همو. _ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟ _ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه. _ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین. حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین. حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود. قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط. قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد. به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست. آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود. _ ممنون که قبول کردین. _ کار واجبتون رو بگین من کار دارم. _ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون. _ ممنون خودم میرم. _ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه. آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد. پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود. اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟ اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست. "مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشود سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی... زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان... از جان و دل مایه میگذارند و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردنِ خودشان... هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... " ❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣ 🌷 همدیگر را پیر نکنیم باور کنید هرکس‌ درد خودش را دارد، دغدغه‌ و مشغله‌ خودش را دارد. برای دیگران آرزو کنیم بهترینها را، راحتی را. یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود. آدمها آرام آرام پیر نمیشوند. آدمها در یک لحظه با یک تلفن،با یک جمله،یک نگاه،یک اتفاق،یک نیامدن،یک دیر رسیدن،یک باید برویم و با یک تمام کنیم پیرمی شوند. آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند. آدم را آدم ها پیر میکنند. سعی کنیم هوای دل همدیگر را بیشتر داشته باشیم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆 زندگی پیداکردن خودتان نیست زندگی خلق خودتان است... بسیار مراقب باش که درون وجودت ، در حال نظاره کدامین آرزو هستی ! وقتی میترسي هر چیزی ترسناک است. وقت امیدواری هر چیزی برای تو به یک امید تبدیل می شود. وقتی عصبانی هستی هر چیزی که به سراغت آید تو را خشمگین می سازد. وقتی آرام هستی دنیای اطراف تو همان آرامش را منعکس خواهد کرد. هر آنچه ازاعماق وجود تو بیرون می آید در جهان بیرون تو نمود می یابد و این یعنی آنکه اگر به راستی خواهان تغییر آنچه بر سر تو می آید هستی پس لاجرم باید خود واقعی ات را عوض کنی، پس در قلب خود آنچه را که برایت ارزش دارد و دوستش داری را ببین و مطمئـــن باش که بیرون وجود تو همان چیز موج خواهد زد. بسیار مراقب باش که درون وجودت در حال نظاره کدامین آرزو هستی !! چرا که رسم کاینات نمایش همان آرزو در زندگی روزمره توست.سعی کن چیزی را درون وجودت ببینی که راضی ات می سازد و به تو انرژی می بخشد. و بعد آسوده و آرام نظاره گر و شاهد این معجزه خلقت باش که چگونه تمام روزگار و کائنات با تو هماهنگ خواهد شد.... #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ #رمان_حورا #قسمت_نودم حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود
💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜 _بفرمایین میشنوم. _ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم. فکر کردم شاید قسمتم بشه و... _ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین... _ مگر نه نمیومدین؟ _نه فقط... منم معذب.. بودم. _ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم. حورا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست. نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند. نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای... _ حیدری هستم. _ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه. _ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله. _ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم. _ درستونم بخونین من... _ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد. آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت. _دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین. _ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار. آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود. 💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚 مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت. اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد. یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند اما می دانست که نمیشد. _بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی. من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین. _ پسر حرف دهنتو.. _ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟ منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟ نمره هاش کم شده، همش تو خودشه.. آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند. هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد. – بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ... _ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه. خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین. _ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که... دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ. از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد. نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد. 💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay