#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_نهم😍✋
#قسمت_1
مےخواهم بروم ڪہ مادر مےگوید:
_وای اصلا حواسم نبود...اون روسرے قهوه ایه رو زودباش اتو بڪش باید برم خیاطے...
_کدومش مامان؟
_همون ڪه گلاے ڪرم داره دیگه
_اها باش...شما برو مانتو ایناتو بپوش تا من اتو میزنم...
_قربون اون چشماے قشنگت...
_خــدا نڪنه
یڪ ربع بعد مادر رفت و من و ماندم و خانه اے ڪه باید مرتب مےشد...
بہ سمت اتاقشان رفتم...
کتابخانه پدر را تماما گرد و خاڪ گرفته بود...
صندلے میز ڪامپیوتر را ڪشان ڪشان به سمت قفسه کتاب ها مےاورم...
بروے صندلے مےروم و خاڪ قفسہ ها را میگیرم...
چند دقیقه اے از تمیزکارے ام نمیگذرد ڪه عطسه امانم را میبرد...
دم دستم روسری یا دستمالے نمیبینم ڪه بخواهم به دهانم ببندم برای همین هم مجبور میشوم یقه پیراهنم را تا روی بینے ام بالا بیاورم...
همانطور ڪه قفسه و کتاب ها را دستمال مے ڪشم،چند ڪتاب را هم براے مطالعه برمیدارم و کنار پایم میگذارم...
مے خواهم از صندلے پایین بیایم ڪه گرد وخاڪ قاب عڪس پدر چشمم را میگیرد...
همین ڪه دست میبرم تا ان را بردارم، قاب عڪس روے سرم مے افتد و ڪمے درد میگیرد...
قاب عکس را برمیدارم و میخواهم روے سرم دست بڪشم ڪه چیزی مانع از برخورد مستقیم دستم با سرم میشود...
ان را برمیدارم و مقابل چشمانم میگیرم...
_این عتیقه دیگه کجا بود؟؟!
پنجاه تومنے!!
نسلت مگه منقرض نشد؟
میخواهم دور بیاندازمش ڪه کلمہ (مصرف سوریه المرکزی) نوشته شده روے ان توجهم را جلب مےڪند!
متعجب زیر لب میگویم:
_پول سوریه اینجا چے میگه؟
بازهم اهمیتے نمے دهم و غبار قاب عکس را میگیرم و سر جایش میگذارم
ڪارم ڪه تمام مے شود صندلے را برمیدارم و میگذارم سرجایش و دستے و به اتاقشان مےڪشم...
همانطور ڪه در ڪمد را مے بندم...
چشم میچرخانم تا اسکناسےڪه پیدا ڪرده بودم را بیابم ڪه میبینم درست ڪنار سطل افتاده...
به سمتش مےروم و با دقت زیر و رویش مےڪنم...اما بازهم چیزی دستگیرم نمےشود....
ان را در جیبم میگذارم و از اتاق خارج میشوم.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay