eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ یاسر بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد... با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه... ازجام بلندشدم و گفتم _ببخشیدمیرسم خدمتتون لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم... وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم _سلام قربان +سلام یاسر،کجایی _خونم،چطورمگه؟ +امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟ _امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟ +جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین... _چشم قربان بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق... مهسو بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد... _بله +بیابشین کارت دارم.... شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم.. _خب میشنوم رئیس... باکلافگی گفت +مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم... _آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟ +ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟ بهش خیره شدم و گفتم _شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش.... و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم.... بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد... گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم.... وشروع کردم به ضجه زدن.... ... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay