eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ شيدا-: خيلي توپ بود نه ؟...کيميا-: اره خيلي ...خيلي ...دوباره مشغول کار شديم و قورمه سبزي خوشمزه اي پختیم. اونقدر با هم بهمون خوش مي گذشت که گذر زمانم رو حس نمي کرديم . تا به خودمون اومديم داشتيم سفره شام پهن مي کرديم و اماده بوديم . مامان و باباي من و شيدا اينا هم اومدن . با کلي شوخي و خنده شام روکشيديم و مشغول شديم.-: راستي شهاب ... تو شيريني آشتي کنون رو هنوز بهمون نداديا...شهاب-: من که شيريني خريدم...-: نه اونو که همه خوردن ... بايد به من و اقامون و شيدا یه پيتزا بدي...هر چه سريعتر تاحالاهم حسابي تاخير داشتي ...شهاب-: باشه فردا ظهر پيتزا مهمون من؟... چشمام گرد شد.-: واقعا؟... الان يعني قبول کردي.... يه همين راحتي؟...شهاب خنديد. شهاب-: چرا تعجب مي کني؟... خب اره ديگه... با لهجه اصفهوني گفت . شهاب-: فکر کردي تعارف اصفي بود؟...ماازاوناش نيستيم ... زد پشت محمد .هممون خنديديم . محمدم سرش پايين بود و مي خنديد. چقدر دلم واسش تنگ شده . دلم براي خلوت و تنهاييمون تنگ شده بود . بازخاطرات شلوغکاری هاش تواصفهان یادم افتاد .ولی اينجا جلو مامان و باباي من نمي تونست دست از پا خطا کنه . مثل بچه هاي خوب مي نشست يه گوشه . با ضربه شيده به پهلوم به خودم اومدم . اروم گفت . شيدا-: محمدو نخور ... شامتو بخور ... نگاهش کردم . -: وااا؟.. شيدا-: والا.... دوساعته زل زدي بهش داري قورتش ميدي؟...خنديدم . -: اخه محمد خوشمزه ترس ... شيدا-: اقا محمد دودقه بلوتوث تو روشن کن يه چيز باحال برات بفرستم ... عزيز-: اخه سر سفره وقت اين کاراست ؟... شيدا-: عزيز واجبه ... اقا محمد روشني ؟... محمد-: بله ... يکم بعد شيدا پرسيد . شيدا-: الان نود درصد اومده ... فقط خواهشا صداي گوشيتو ببند ... با سوال به شيدا نگاه کردم . شيدا-: ميگم بهت ... اقا محمد اومد ... ببينش ...فقط صداشو ببندا ...محمد-: چشم ...خيره شدم به محمد . يه قاشق گذاشت دهنش نگاهش به گوشيش بود . اول چشماشو ريز کرد. قاشق رو انداخت و گوشيشو برد نزديکتر به صورتش.چشماش درشت شد . غذاش پريد گلوش . شهاب سريع زد پشتش . سرفه هاش بند نمي اومدن ولي از گوشيش هم چشم نمي گرفت . شيدايه ليوان اب داد دستش . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay