eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ شيدا-: شايد اونم يه دليل داره واسه خودش... اخه کدوم برادري با خواهرش اينطور رفتار مي کنه؟ منم مطمئن شدم که عاشقت شده...کيميا-: يه خورده صبر کن تو... نطقش وا ميشه بالاخره.. شيدا-: راست ميگه... خيلي طول بکشه تا پايان قرار يه سالتونه...بعد اون که ميگه...چنان با اطمينان حرف ميزدن که خودمم ايمان آوردم . بي صبرانه منتظر صبح بودم. که دوباره محمد رو ببينم. دلم ميخواست از همه حرکات و نگاهاش دل بگيرم. کم کم خسته شديم و بلند شديم رخت خواب هارو پهن کرديم . کيميا هم کوچولوشو آورد تو اتاق و خوابيديم. انقدر فکر و خيال کردم که خوابم برد. صبح فردا شروع عيد ديدني هامون بود. ما و شهاب اينا به علاوه شيدا همه جا رفتيم وعيدديدني و خوشگذروني. تا سه روز فقط رفت و آمد مي کرديم. از شانس بدم محمد خيلي عادي ومعمولي صحبت مي کرد.چون تو جمع خونواده من بودیم دست از پا خطا نمیکرد. روز آخر دوباره خونه عزيز جمع شديم. کار ما چهار نفر اين چند روز رو باهم بوديم.طبق معمول چپيده بوديم تو اتاق و چرت و پرت مي گفتيم. عصر بود. عزيز رفته بود جايي مهموني. شهاب و محمد هم که باهم بيرون بودن. اين سه تا دختر هم خيلي باهم پچ پچ مي کردن. شيدا از جا بلند شد و هممون رو کشيد توي سالن پذيرايي و فلششو انداخت توش و استريو رو روشن کرد. چند تا اهنگ رد کرد . شيدا -:بچه ها بريزين وسط ...-:شيدا خل شدي باز؟...شيدا - نوزده ساله باهم زندگي مي کنيم .. من يه بارم رقص تو رو نديدم ... بيا ببينم ...-: من عمرا ... بلد نيستم ... شيدا-: لوس نشو بيا ... شيدارفت وسط و شروع کرد . بعدشم شيده . يکم بعد دست کيميا رو گرفت و کشيد وسط . سه تايي مشغول ديوونه بازي بودن . هر چي به من اصرار مي کردن نمي رفتم . اصلا وبه جز اتنا تا حالا کسي رقص منو نديده بود . اخر سر با دعوا و کتک رفتم وسط . يکم خجالت مي کشيدم ولي وقتي ديدم همه حواسشون به خودشونه کم کم راحت شدم . يخم آب شد شيدا -: اي ميگه بلد نيستم ... ببين چه با ناز هم مي رقصه ... جلو محمد يه چشمه بري کارتمومه...همه خنديدن.-: محمد مگه تو خواب ببينه...کوچولوي کيميا داشت دست و پا مي زد و مي خنديد . عروسکش رو فرو مي کرد تو دهنش و در مي آورد. دلم ضعف رفت . از جمعشون زدم بيرون و دويدم طرف غزاله . اي جونم ...عزيز من..کلي ماچ و بوسه نثارش کردم . کيميا امد بلندم کرد. شيدا-: خب حالا که يخت وا شده يه بار تنها برقص ...مي خوام نمره بدم ...-:صفر مي گيرم ...شيدا -: تو چيکار داري ... برو وسط ... هلم داد وسط پذيرايي و يه اهنگ باحال اورد . منم جو گير شدم و رقصيدم . انصافا هم همه سعیموکردم خوب برقصم . برام دست زدن . بعد يکم ديوونه بازي رفتيم تو اشپزخونه . هر کي يه مسئولیت به عهده گرفت تا شام رو درست کنيم . عزيز سپرده بود بهمون غذا رو . وسط کار دويدم و گوشيمو اوردم . اهنگي که محمد با صداي خودش اهنگ ميثم ابراهيمي رو خونده بودو پلي کردم . -: بچه اين بودا اهنگي که مي گفتم ..گوش دادن . با چه لذتي . شيدا-: ايمان دارم ديونته.... لبخند بزرگي زدم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay