eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بله ديگه ... جذبه اس ديگه چه ميشه کرد ... امين نشست پشت فرمون و منم کنارش . صندلي رو کاملا خوابوندم... و چشامو بستم... ساکت بودن تا مثالا من بخوابم... شايد حدود يک ساعت گذشت ولي من خوابم نمي برد... کم کم ديگه صحبتاشون شروع شد ... خيلي اروم حرف ميزدن تا من بيدار نشم مثالا.... پچ پچ مي کردن ...عاطفه-: نمي ترسي که؟؟؟ ... تا حاال تو جاده رانندگي کردي؟؟؟امين -: يه بار آره... رانندگي کردم ... ولي نگران نباش... از پسش برميام...عاطفه-: خب خداروشکر... بميرم الهي تا صبح چطور ميخواد رانندگي کنه؟قلبم ايستاد.عاطفه داشت قربون صدقه من میرفت؟ امين-: حرفم که گوش نيميده ... تازشم اگه بلند شد و بيبيند که ما داريم صحبت میکونيم منا ازپنجره پرت ميکوند بيرون... ديگه کسي نيست کمکش کونه...صداي خنديدن عاطفه رو شنيدم. عاطفه -: تو هم فهميدي چقد حساسه؟ امين -: اولش که اونطور ترمز کرد تعجب کردم... يادته؟...ديروزا مي گم. عاطفه-: اره اره... هه هه امين-: ولي امروز صبح بعد اينکه شوما دويدي تو اتاق... اومد بيرون و با چنان اخمي نيگام کرد که فمستم قضيه چي چيه... دوتاشونم آروم خنديدن..امين-: الان از صداي خنده هامون بيدار ميشد و بيچاره ميشيم... خنده ام گرفته بود... طفلکيا چقد ميترسيدن ازم... نميدونستم اينهمه جذبه و ابهت دارم... عاطفه-: عهههه نگووو دييگهههه.... آدم حس مي کنه داري راجع به دراکولاحرف ميزني.امين-: خو و قتي قضيه قضيه شوماس ، واقعا دراکولا هم ميشد...عاطفه-: امين کاري نکن خودم قبل محمد از پنجره پرتت کنم بيرونااااا... حق نداري راجع به آقامون اينطوري حرف بزني... قلبم ريخت.. آقامون؟؟ عاطفه داشت از من دفاع مي کرد؟؟امين-: خو اين آقاتون درک نيميکوند ک ....من و تو هم سنيم ...هم دانشگاهي بوديم ... هم کلاسي بوديم ... طبيعيس که يکم صميمي باشيم و مثي غريبه ها نباشيم باهم...عاطفه-: اتفاقا خيليم خب درک ميکوند...خو يکم غيرتيس... مگه اي بدس؟؟ امين خنديد ... منم دلم ميخواست پاشم گازش بگيرم از بس شيرين لهجه اصفهاني امين رو تقليد مي کرد...امين-:منا مسخره ميکوني؟.. نه بابا بد نيس... خيليم خوبس .. من تسليم.. امين-: راستي تو رانندگي بلد نيسي؟عاطفه-: چرا گواهينامه هم دارم... ولي از وقتي اومدم تهران نمي رونم ... راستش خيلي ميترسم...تو چطوري ميروني؟؟امين-: من قبلي هيجده سالگي کامل ياد گرفته بودم... بعد گرفتن گواهينامه هم که ديگه کلا خودم ميروندم ماشينو... يه بارم مسافرت رفتني با بابام شيفتي مي رونديم...عاطفه-: آهان... ايول داري دادا... خداروشکر که حرفاشون اعصابم رو خورد نکرد. کم کم چشام داشت گرم ميشد. اصلا مي خوام اعتراف کنم که ميترسيدم بخوابم. ولي الان حالم خوب بود و خيالم راحت. نفس راحتي کشيدم و خواب مهمون چشمام شد. شب بعد شام شيفتمون عوض شد. امين رفت عقب خوابيدو من رانندگي کردم. عاطفه تا خود صبح چشم رو هم نذاشت و فقط باهام صحبت کرد و سر به سرم گذاشت دوباره صبح بعد نمازشيفتامون عوض شدو امين نشست پشت فرمون. خيلي خسته بودم. اومدم بخوابم که گوشيم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay