🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_چهارم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
-: خوابه ؟ ... عاطفه -: نه بابا بيدار بود که دويدم ديگه ... يکي کوبيد تو سرش .
عاطفه -: واي خدا من چقد خنگم ... پتو رو پرت کردم رو تخت و دست به کمر نگاهش کردم . فکر اينکه امين همه اندام زن منو ديده داشت منو به مرز انفجار مي برد . عاطفه -: خب محمد تقصير توئه ديگه ... چشامو ريز کردم . سرشو خاروند . عاطفه -: محمد نمازت قضا شد ... با اين حرفش به خودم يه تکوني دادم . يه استغفرالله زير لب رد کردم و رفتم سمت در . از سر راهم کشيد کنار . به امين يه سلام دادم . وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق .لباساشو پوشيده بود و آماده نماز بود . دستشو برده بود کنار گوشش که نمازشو شروع کنه و من رفتم تو . نگاهم کرد . اخم هام رفت تو هم . يه شکلک خنده دار واسم درآورد و نمازشو شروع کرد . سعي کردم بيخيال شم . عمدي که نبود . ميرفتم چشاشونو در مي آوردم؟ ... نماز رو که خونديم صبحونه خورديم و مشغول تماشاي فيلم سينمايي شديم . بعد فيلم جمع و جور کرديم و زديم بيرون . رفتيم شيراز گردي . تا مي تونستيم گشتيم و خوش گذرونديم . با وجود استتاري که با کلاه و عينک دودي داشتم ولي گاهي که درمي آوردمشون و مردم ميريختن سرمون و مجبور بودم کلي عکس و امضا... به هيچ وجه هم نميذاشتم از عاطفه عکس بگيرن. عکس زن من بره رو سايتها ؟... هزار تا مرد نگاش کنن؟؟... مگه مرده باشم... عصر با يه بسم الله راه افتاديم سمت زنجان اصرار مي کردن که امشبو بمونيم و فردا صبح حرکت کنيم امين و عاطفه. ولي قبول نکردم. هزار بار هم بهشون گفتم که جاي نگراني نيست و من به چندشبو چند روز پشت سرهم نخوابيدن عادت دارم . .. نخوابيدن و شبانه روزي با تمرکز کار کردن... با اينهمه باز راضي نشدن که کلا خودم رانندگي کنم... قرار شد تا وقتي که واسه شام جايي بايستيم امين رانندگي کنه و من استراحت کنم و بخوابم و بعد شام تا صبح خودم رانندگي کنم... عاطفه گفت که برم پشت تا راحت تر بخوابم ولي يه نگاهي بهش کردم که حساب کار دستش اومد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay