eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍مولاتى یا علیها السلام 🕯تو ساحلی و حسین کشتی نجات 🤍تو مادر آبی پسرت آب حیات 🕯محرومیت تو از فدک باعث شد 🤍محروم شود حسین از رود فرات 🕯ایام تسلیت باد
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ محمد به طرز عجیبی مهربون شده بود و کلا قضیه ظهر را فراموش کرده بود البته این از قلب مهربونش بود که زود همه چیز و فراموش میکرد و مثل خیلی از مردا به زور دستش متصل نمیشد چون همیشه معتقد بود که مرد اگه دست روی زن بلند کنه مرد نیست خدارا شکر میکردم بخاطر همچین برادری.... بعد از اینکه نهار و خوردیم به سمت امامزاده راه افتادیم وقتی به ورودی رسیدم دست بر سینه گذاشتیم وسلام کردیم محمد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: _یکساعت دیگه پیش همین حوض....خوبه؟ لبخندی زدم و جواب دادم: _عالیه لبخندی در جواب لبخندم زد و با یاد آوری چیزی گفت: _راستی وقتی به مامان زنگ زدم گفت که برای منم دعا کنی....اینم فراموش نشه!! حرصی گفتم: _بازم چشم....ولی احیانا من پیرزن هستم...و آلزایمر دارم که همش تذکر میدی..... اصلا من کی چیزی و فراموش کردم؟؟ لبخند حرص داری زد و در جواب حرفم گفت: _همین که فراموش کردی به من قول دادی که سر ظهر و آخر شب تنها بیرون نری...و به من خبر بدی!! عصبی گفتم: _اه...اگه اینطوریه‌...همش فراموش میکنم که بهت قول دادم تا بفهمی من آلزایمر ندارم که همش تذکر میدی محمد هم بخاطر اینکه حرص منو در بیاره گفت: _باشه فراموش کن...زهرا آلزایمری‌..ولی دفعه بعد تنبیه بدتری‌ در انتظارتونه‌..خداحافظ هم حرصم را در آورده بود و هم تهدید کرده بود دلم میخواست گریه کنم محمد عجب کلکیه‌ وارد حرم شدم و گوشه ای نشستم.... تعداد اندکی داخل حرم بودند چادر سفیدی‌ از توی سبد در آوردم با چادر مشکی م که روی سرم بود، عوض کردم از قبل وضو داشتم بخاطر همین شروع کردم به خوندن دو رکعت نماز .... بعد از اینکه نمازم و خواندم یه مفاتیح از کتابخانه برداشتم و دنبال دعای قشنگ حدیث کسا‌ شدم وقتی پیداش‌ کردم...شروع به خوندن متن اول صفحه کردم دعای حدیث کسا‌ که مربوط به پنج تن آله عبا هستش فواید زیادی هم داره خواندن حدیث کساء علاوه بر اعتراف به تسلیم بودن در برابر اهل بیت، توسل به پیامبر اکرم (ص)، حضرت فاطمه (س) و ائمه معصومین (ع) و واسطه قرار دادن آنها در پیشگاه خداوند موجب برآورده شدن حاجات مؤمنین و شیعیان می شود. یادمه وقتی من مریض میشدم‌، همیشه محمد و علی و بابا و مان بالا سرم حدیث کسا‌ میخوندند‌ و من را به اهل پیامبر میسپردند تا ما حالمون‌ خوب شه‌.. البته این عادت خوب همیشه وقتی یکی توی خونمون مریض میشد، اجرا میشد نگاهی به‌ ساعتم انداختم...چهل دقیقه فرصت زدم....لبخندی زدم و شروع به خواندن کردم بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ به نام خداوند بخشنده مهربان عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ از فاطمه زهرا سلام اللّه علیها دختر رسول خدا صلی اللّه علیه وَآلِهِ قالَ سَمِعْتُ فاطِمَةَ اَنَّها قالَتْ دَخَلَ عَلَی اَبی رَسُولُ اللَّهِ فی و آله، جابر گوید شنیدم از فاطمه زهرا که فرمود: وارد شد بر من پدرم رسول خدا در بَعْضِ الاْیامِ فَقالَ السَّلامُ عَلَیک یا فاطِمَةُ فَقُلْتُ عَلَیک السَّلامُ قالَ بعضی از روزها و فرمود: سلام بر تو ای فاطمه در پاسخش گفتم: بر تو باد سلام فرمود: اِنّی اَجِدُ فی بَدَنی ضُعْفاً فَقُلْتُ لَهُ اُعیذُک بِاللَّهِ یا اَبَتاهُ مِنَ الضُّعْفِ من در بدنم سستی و ضعفی درک می کنم، گفتم: پناه می دهم تو را به خدا ای پدرجان از سستی و ضعف فَقَالَ یا فاطِمَةُ ایتینی بِالْکساَّءِ الْیمانی فَغَطّینی بِهِ فَاَتَیتُهُ بِالْکساَّءِ فرمود: ای فاطمه بیاور برایم کساء یمانی را و مرا بدان بپوشان من کساء یمانی را برایش آوردم الْیمانی فَغَطَّیتُهُ بِهِ وَصِرْتُ اَنْظُرُ اِلَیهِ وَاِذا وَجْهُهُ یتَلاَلَؤُ کاَنَّهُ الْبَدْرُ و او را بدان پوشاندم و هم چنان بدو می نگریستم و در آن حال چهره اش می درخشید همانند ماه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و سوم ✍زینب قائم "بدون او" اذان صبح با صدای عاطفه بیدار شدم _زهرا پاشو اذان شده اروم روی تخت نشستم روسری و چادرم و سرم کردم و بیرون رفتم. سریع وضو گرفتم و داخل اتاق اومدم عاطفه داشت نماز میخوند سجاده ی کوچکم را از توی کیفم در اوردم و پهن کردم و قامت بستم بعد از خوندن دو رکعت نماز صبح، تسبیحم را از کنار سجاده برداشتم و ذکر گفتم. حس کردم بعد از نماز ارامش خاصی توی وجودم نشست. تازه اتفاقات امشب یادم اومد توی بغل عاطفه خوابم برد شرمنده به عاطفه نگاه کردم حتما تا دیر وقت بخاطر من بیدار مونده ناراحتشم که کردم. نمازش تموم شده بود و داشت سجاده اش را جمع میکرد از پشت بغلش کردم و سرم و روی شونه اش گذاشتم با این کارم هینی کشید که گفتم: _ببخشید ناراحتت کردم حتما دیشب هم بخاطر من تا دیر وقت بیدار موندی من و در اغوشش کشید و گفت: _این چه حرفیه من از اینکه تو ناراحت شدی، غصه خوردم زهرا تو باید قضیه یکسال پیش‌ و فراموش کنی اقا محمد توی بمب گذاری شهید شد اِنّ شاللّه با شهدا مهشور بشه ولی به جان خودم آقا محمد راضی نیست اینطوری خودتو اذیت کتی تو دلم به عاطفه گفتم «کجای کاری عاطفه...جلوی چشمم شهیدش کردند» لبخندی زدم که فقط آتش درونم را زیاد کرد. روی تخت دراز کشیدم که خوابم برد. صبح زودتر از همه بیدار شدم جواب علی و که حالم و پرسیده بود، را دادم روسری و چادرم و سرم کردم و پایین رفتم. اول دارو هام و خوردم بعد صبحانه را آماده کردم. _سلام زهرا جان....صبحت بخیر بیدار شدی؟ با صدای زندایی برگشتم و با خوش رویی جواب دادم: _سلام زندایی...صبح شما هم بخیر بله یه نیم ساعتی میشه چشمش به صبحانه افتاد و گفت: _دستت درد نکنه عزیزم _خواهش میکنم سر میز نشسته بودیم که دایی به همراه عسل اومدند.. سلامی کردیم که نگاهی به میز صبحونه کرد و گفت: _به به دختر گلم‌ چه کرده! دستت درد نکنه عاطفه با موهای نامرتب از پشت سر دایی گفت: _بابا! هنوز ۲۴ ساعت نگذشته که اومده دخترتون شده؟! دایی با خنده نگاهی به عاطفه کرد و گفت: _سلام دختر گلم صبحت بخیر حسود هم که شدی عاطفه بابا اول موهاتو شونه کن بعد بیا حساب رسی 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و هفتم ✍زینب قائم "بـا او" بعد از اینکه به خونه رسیدیم مامان نگران به سمتمون اومد و‌در مورد سارا ازم پرسید.. که با آرامش جواب دادم و سعی کردم نگرانش نکنم. بعد از اون شب همه ی فکر و خیالم رفتن به حرم شده دعای هر شبم وقتی میریم هیئت این شده که «آقا دعوتم کن بیام دیگه طاغت ندارم» این چند وقته حتی روی درسام هم تمرکز ندارم امشب شب هشتمه شب علمدار کربلا شب قمر بنی هاشم قمر کربلا آقا قسم به اون مشکی که نتونستی بیاری من و بطلب بیام پیشت سریع آماده شدیم و توی ماشین نشستیم و بابا حرکت کرد. محمد هم با ماشینش پشت سرمون میومد سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و تا رسیدن سکوت و پیشه کردم. به محض رسیدن پیاده شدم و با مامان به سمت زنونه حرکت کردیم و گوشه ای نشست.. سخنران آقای فلاح بود داشت در مورد فداکاری های قمر بنی هاشم توضیح میداد با دقت گوش میدادم قلم و کاغذی از کیفم بیرون اوردم و جاهایی که مهم بود را یادداشت کردم. بعد از سخنرانی، روضه خوان با اجازه اومد‌ و شروع به خوندن روضه کرد... اشکم و در اورده بود قسم میخوردم هر کی این روضه هارا میشنید گریه اش میگرفت حتی یه بچه حتی یه ظالم یادمه وقتی کوچکتر بودم از مامان سوال پرسیدم که«چرا من هر چی زور میزنم گریه ام نمیگیره ولی شما میتونید گریه کنید؟!» مامان در جواب حرفم لبخندی زد«وقتی به سن بلوغ شرعی برسی تمام وقایع را درک میکنی و وقتی به اون روز فکر میکنی یا روضه خوان روضه میخونه ناخودآگاه بخاطر مظلومیت گریه ات میگیره» و من این حرف مامان را چند سال بعد فهمیدم. چند دقیقه بعد مداحی اومد و شروع کرد به مداحی کردن همه بلند شدیم و وایسادیم و شروع به سینه زدن کردیم. بعد از مداحی صورت پر از اشکم را پاک کردم و بعد از دعای فراوان با مامان به سمت خروجی راه افتادیم که خانم مسنی جلومون وگرفت و لقمه ای تعارف کرد. با تشکر لقمه رو از دستش گرفتیم و به سمت بیرون رفتیم. علی و بابا گوشه ای ایستاده بودن پس محمد کو؟ به سمتشون رفتیم و قبول باشه ای گفتیم رو به علی که سرش توی گوشی بود، پرسیدم: _پس محمد کجاست؟ همونطوری جواب داد: _گوشیش زنگ خورد رفت جواب بده ذهنم یکم درگیر شد اینروزا زنگ های مکرر گوشی محمد زیاد شده بود و‌ به ثانیه نکشیده بود گوشیش زنگ میخورد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "بدون او" اشک هایم را پاک کردم... بعد از اون روز، بازم لال بودم و گریه نمی کردم و به دیوار خیره بعد از چهلم محمد تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و گریه کردم بلند شدم و همینجا رو به روی ضریح... قولی که میخواستم بدم و دادم _هیچوقت ازدواج نمیکنم نمیخوام... نمیخوام وابسته کسی بشم که اذیت بشم من نباید وابسته محمد میشدم... شدم و اینطوری شد .... بعد از خداحافظی با دایی... سوار ماشین علی شدم و خیره به پنجره به قولی که دادم فکر کردم... تصمیم درستی گرفته بودم یانه؟ سرم و تکون دادم... نه درسته مطمئنم درسته و این قول موند تا وقتی که.... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹