eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_یکم_رمان 😍 #برای_من_
😍 ❤️ حدس می زدم.... حالا که فکر مي کنين جدی نميگم پس ديگه حرفي نمي مونه و منم تصميمي که خودم گرفتم رو عملي مي کنم ...خواستم بلند شم که شيدا نذاشت و دوباره من رو نشوند. شيده -: خب چرا ناراحت مي شي؟ ... قبول کن چيز عادي و معمولي نيست و باورش واسه هر کسي سخته ...شيدا-: ولي من حرفتو باور مي کنم ... چون دارم حال و روزتو ميبينم ... شيدا-:خب حالا تصميمي که ميگي خودت گرفتي چيه ؟ -: پيشنهادشو قبول مي کنم ...شيدا-: نه ديوونه آخه اين چه کاريه؟ -: اينکارو مي کنم ...شيدا-: خب اون که ديگه چيزي بهت نگفت ... در واقع تو همونجا تو خونه اش جوابشو بهش دادي... -: خب ميتونم بگم قبول مي کنم ... ولي مطمئنم اگه به مرتضي عليپور بگم به محمد نميگه و من اومدم از شما نظربخوام... شيدا-: عاطي تو نبايد اين کارو کني... عصبي شدم. -: اخه چرا؟ شيدا -: نميدونم ... ولي نبايد اينکارو کني ... ببين همه چي يکم مشکوکه ... اخه تو چطور به اين راحتي بهش اعتماد مي کني؟ ... -: چيش مشکوکه ؟ ... شيده -:همينکه الکي و با دروغ کشوندنت اونجا ... اون ازت همچين چيزي خواست ... نميدونم ولي شايد قصدي دارن ... ديدن تو طرفدارشوني مي خوان ازت استفاده کنن ... -: تو چطور مي توني اينقد بدبين باشي؟ ... من خودم با اين چشماي خودم حال و روز محمد رو ديدم ... عصباني شدن مرتضي رو ديدم ... شيده -: مگه نميتونن نقش بازي کنن؟ ... -: واااي اين حرفا چيه ؟ ... ميخواد چيکار داشته باهام ؟ ... کوچکترين کاري که کنه ابروي خودش ميره .... ميدوني داري راجع به کي حرف مي زني ؟ اره اگه خواننده ديگه بود خودمم مي ترسيدم ولي اين محمد نصره ... شيدا دستم رو که مي لرزيد گرفت و فشار داد. لحنشون مهربون شد . کلي باهام حرف زدن . هزار و يک دليل اوردن که نبايد اينکارو کني ... برا خودت بد ميشه ... من قانع شدم . واقعا قانعم کردن با محبت . اگه مي خواستم لج کنم حرفاشونو قبول نمي کردم . ديدم حرفاشون درسته . بيخيال شدم . ريسک بزرگي بود . نمي شد روش حساب باز کرد . از ذهنم انداختمش دور . راست مي گفتن اين رمان و قصه نبود...زندگي واقعيم بود ... « محمد » با شنيدن صداي اذان به خودم اومدم و سر بيچاره ام رو ازحصار دستاي پر زورم خلاص کردم .خدايا من چه غلطي کردم ؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay