eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ قلبم ضربان شديدي گرفت . خواستم نمازم رو قطع کنم . به خودم گفتم غلط میکنی...نمازو با آرامش تمام تموم کردم. حتي بيشتر از حد معمول طولش دادم که خودمو واسه ي خدا لوس کنم و بگم...ببين...تو رو بيشتر از عشقم دوست دارم ...نمازم که تموم شد شيدا اومد جلو . شيدا -: اي کوفت...حالا واسه من نماز جعفر طيار مي خونه ... قطع شد...گوشي رو گرفتم و نگاهش کردم .عين يه توپي شدم که بادش خالي شده يهو دو دستي کوبيدم تو سرم و گفتم. -: واي شيدا آواي انتظارم يکي از آهنگاشه...فکر نکنه عاشقشم؟ شيده با شنيدن صدامون اومد تو اتاق . شيده -: واي ديوونه کاش عوضش مي کردي ...شيدا ابروهاش رو داد بالا و گفت شيدا -: اگه فک کنه هم خب...فکرش همچين بيراه نيست... -: اگه احساس من رو فهميده باشه و ديگه زنگ نزنه چي ؟شيدا -: وااا مسخره چه ربطي داره آواي انتظار به احساس تو ؟ ... خب خودت زنگ بزن بگو ببخشيد داشتم نماز مي خوندم امري داشتين ؟داشتم تجزيه تحليل مي کردم که خودم زنگ بزنم يا نه که صداي زنگ گوشيم بلند. اسم محمد نصر افتاده بود روي گوشيم . چشمام پر شد . از سر سجاده بلند شدم و چادر نماز رو از سرم کشيدم و جواب دادم . گذاشتم روي اسپيکر ...-: بله ؟ محمد- : سلام خانوم رادمهر ، نصر هستم...حالم رو نپرسيد نامرد . حالا خوبه کارش پيشم گيره ها . مثل خودش سرد جواب دادم . -: سلام آقاي نصر...بفرمائيد. ..نصر -: راستش زنگ زدم که بپرسم قرارمون سر جاشه؟ آهي کشيدم . -: بله...سرجاشه...نصر -: پس ميشه شماره ي پدرتون رو به من بديد ؟ براي اينکه شما رو ازشون خواستگاري کنم...قلبم ضربان گرفت و بي اختيار لبخند بزرگي روي لبم شکل گرفت . به شيدا نگاه کردم با حرکت لبش بهم گفت شيدا -: نيشتو ببند...-: بله ... يادداشت مي کنيد؟نصر -: بفرماييد...شماره رو گفتم. تشکر کرد و بعدش خداحافظي کرد. شيدا -: خاک توسرت... خب ميخواستي يکم ناز کني بعد شماره بدي ...نيشخندي نشست گوشه ي لبم . -: ناز واسه چي ؟ ما باهم قرار گذاشتيم ... واقعا که خواستگاري نمي کرد ... نديدي اون چقدر عادي و معمولي حرف مي زد ؟ از يادآوري لحن خشک و عاديش قلبم فشرده شد . به صفحه ي گوشيم زل زدم و شمارشو بوسيدم و گوشيو گذاشتم روي قلبم . سرم رو که بالا آوردم با نگاه هاي غمگين شيدا و شيده روبرو شدم . شيدا -: عاطفه مطمئني مي خواي اين کارو بکني ؟ هنوزم دير نشده ها ... احساساتي تصميم نگير ... لبخند محوي زدم و سرم رو انداختم پائين .گل هاي فرشو خلاف جهتشون تکون دادم و دوباره صافشون کردم . در همين حال شروع کردم به حرف زدن ...حرفهاي دلم -: کي فکرشو مي کرد ؟حتي از صد کيلو متري مغزمم رد نمي شد که يه روز کسي رو که فقط از قاب تلوزيون مي ديدم ، منو دعوت کنه خونه اش و بعد دقيقا همون روز اونقدر آشفته بشه که بخواد باهام قراري بذاره و توي اين قرار من بشم محرمش ... فکر کن؟همه چي مثل خواب ميمونه... کي فکرشو مي کرد که روياهام تبديل به واقعيت بشه ؟مي دونم وقتي ناهيد رو بياره و من رو رد کنه دنبال کارم نابود مي شم ...ولي شيدا... بذار حتي شده واسه يه روز لمس کنم از نزديک اين رويامو ...شيده دستمو که درگير فرش بود گرفت...شيده -: عاطي بذار حداقل يه استخاره بکنيم .... شايد اصلا به صلاح نباشه... بيا يه استخاره بگير تا خيالمون راحت شه...-: اگه بد اومد چي؟ شيده -: خب حداقل مي دوني همه چي به اين سادگي که تو فکر مي کني تموم نميشه ... شايد اتفاقاي خيلي بدي بيفته که حتي تصورشم نتوني بکني...راست ميگفت. -: باشه ... شيده -: توکلت به خدا باشه ...لبخندي زد و چشماشو رو هم فشار داد . دو هفته از ماجرا گذشته بود ولي خبري نبود . نه روم ميشد به محمد زنگ بزنم و خبري بگيرم نه کاري از دستم برمي اومد . جز انتظار ...تابستونم که بود . بيکار بودم و حسابي دلتنگ دانشگاه . سرم رو با کتاب گرم مي کردم . بابا-: عاطفه... بيا ، هندزفريمو از گوشم در آوردم و کتابم رو پرت کردم رو تخت. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay