eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ بابا -: همون موقع که اسمشو مي شنيدي مي دويدي يا آهنگاشو تو تلوزيون پخش نکرده تو دانلود مي کردي بايد مي فهميدم تو مغزت چي مي گذره ... هيچي نگفتم . خيلي معذب بودم . بغض گلوم و گرفته بود . اااا بغض جونم کجا بودي ؟ چن وقته نيستي . دلم برات تنگ شده بود . بابا -: چرا مي خواستي بهش بگم بياد؟ -: خب من ... من ...نتونستم ادامه بدم ... بابا -: نکنه چون توام عاشق خوانندگي هستي ازش خوشت مياد ؟ نکنه به خاطر معروف بودنشه ؟ سريع نگاش کردم -: نه بابا ... اصلا اين طور نيس ؟ بابا -: پس چي ؟ براي چي ازش خوشت مياد؟ سرم رو انداختم پايين و دلمو زدم به دريا ... براي داشتن محمد ...حتي واسه يه روز همه کاری ميکردم . مخصوصا که حالا خدا هم قرص و محکم پشتمون ايستاده بود . -: من ... از شخصيتش ...جرئت و جسارتش خوشم مياد ... چون اولين کسيه که وارد دنياي موسيقي شده که داره تو راه امام زمان از موسيقيش استفاده مي کنه ... همه فکر مي کردن دنياي موسيقي فقط گناهه ... ولي اون تک وتنها اومد و اين ذهنيتو عوض کرد ... بهترين کار ها رو داره مي کنه و روز به روز هم مصمم تر ميشه ... بابا من رو کشيد بغلشو دستشو چند بار کوبيد پشتم ...بابا-: نه ... بزرگ شدي ..نميدونستم به اين چيزا فکر ميکني ... -: بابا ... واقعا گفتي نياد ؟دوباره دستشو کوبيد پشتم . بابا-: الان چند روزه که همش داره زنگ ميزنه ... اولش مي گفتم نه که نه ... اخه شنيده بودم ازدواج کرده ... دخترم رو دستم نمونده بود که بدمش به يه مردي که قبلا يه بار زنشو طلاق داده... خيلي متين و موقر حرف مي زد .... منم ديدم پسر خوبيه ...یه باررفتم تهران با خودش حرف زدم ... برام توضيح داد که فقط يه نامزدي ساده بوده و با هم مشکل داشتن و نساختن ... پدرشم در اين باره باهام صحبت کرد .... بگذريم حالا ... بنظرم پسر مقبولي اومد ... قبول کردم بياد ... آخر هفته ميان... قلبم ضربان گرفت . محمد نصر رو کت شلوار به تن و دست گل و شيريني به دست تصور کردم که نشته رو مبل ... توي پذيرايي ... قلبم به شدت مي زد ... از بابا جدا شدم تا رسوا نشم . چند تار مويي که روي چشمم ريخته بود رو کنار زد. بابا-: مي گفت از وقار و سنگيني و خانوميت خوشش اومده ...بعدش پيشونيمو بوسيد و رفت بيرون . آتنا بلافاصله پريد تو اتاق. اونقدر ذوق و شوق داشت که دلم نيومد شاديشو خراب کنم و بگم همه چيز يه بازيه ...کاش واقعيت داشت ... کاش ... آرايشگر از جلوم کنار رفت تا خودمو توي آينه ببينم . واي خداي من اين من بودم؟ چقدر عوض شده بودم ... پوست گندميم خيلي روشن تر به نظر مي اومد و مدل ابروهام هم عالي شده بود . آرايش نداشتم ولي همين اصلاح صورت و ابرو برداشتن کلي تغييرم داده بود به مامانم نگاه کردم . بهم لبخند زد . بلند شدم و يه تشکر اساسي کردم و بعد از پرداخت هزينه رفتيم خونه . توي پارکينگ کفشاي شيده و شيدا رو ديدم . بال در آوردم . از اون شب به بعد نديده بودمشون . ولي اخبار رو لحظه به لحظه بهشون گزارش مي دادم. خيلي دلم مي خواست عکس العملشونو ببينم در مورد قيافم . دويدم بالا و در همون حال چادرمو از سرم کشيدم رفتم تو. مادربزرگام هم بودن . دويدم و بغلشون کردم نگاهشون مات موند بهم .با مادربزرگ هام روبوسي کردم و کلي قربون صدقم رفتن شيدا -: عاطي چقدر عوض شدي...چه ناز شدي ...شيده -: واي چقدر خوشگل شدي ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay