eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_ششم_رمان 😍 #برای_من_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ الان ميام ...از روي زمين بلند شدم و يه نگاه تو آينه به خودم انداختم . يه مدل به موهام دادم و رفتم تو هال . بابام کنار بخاري نشسته بود و به پشتي تکيه داده بود. مامانم هم مقابلش نشسته بود و بينشون هم يه سيني چاي بود ... -: بله... بابام نگام کرد و با چند لحظه مکث گفت بابا-: بشين ... بعد با چشم هاش به زمين اشاره کرد ... اوه ... اوه ... فهميدم اوضاع بدجور خيته ... باز چه کاری کردم که خودم نمي دونم؟ تودلم يه بار سوره نصر رو خوندم و نشستم . -: چي شده؟ بابا-: يه چيز ميپرسم راستشو بگو ... استرس گرفتم و خودمو به خدا سپردم . -: باشه ... بابا-: اون روز که رفتي خونه محمد نصر چي شد ؟ چي بهت گفت ؟ فقط راستشو بگو ها ... يا حسين ... چي شده يعني ؟ -: هيچي ديگه ... رفتم تو مدير برنامشم بود ... يه ربعي طول کشيد تا از اتاق بياد بيرون ... بعد اومد و شوخي دوستشو برام توضيح داد و يه تشکر ازم کرد ... بعدشم مدير برنامش يه خورده باهام حرف زد که چي شد نوشتي و مي خواي ادامه بدي يا نه؟ ... يه خورده هم مشاوره داد ... بابا-: محمد نصر چي بهت گفت ؟ ... -:هيچي نگفت ... اصلا حرف نمي زد ... همون عذر خواهي و تشکر کرد ديگه هيچي ... بابا با شک نگاهم کرد . بابا-: مطمئني؟-: آره بابا دروغم چيه ؟ چي شده مگه ؟ اتفاقي افتاده ؟ بابا بدون توجه به سوالم پرسيد بابا-: مگه اين آقا زن نداشت ؟ کم کم رادارام داشت به کار مي افتاد . -: چرا ... حلقه دستش بود ... سرشو تکون دادو چاييشو برداشت . فهميدم نمي خواد بيشتر ازاین حرف بزنه . نکنه با خودشون بگن هنوز بچم و محمد رو رد کنن ؟ خودم بايد دست به کار شم ... ديگه يه قولي به محمد دادم و هم چون استخاره هم خيلي خوب در اومده بود و تاکيد شده بود حتما انجام بده . بايد ديگه خجالت رو کنار مي ذاشتم . پرسيدم ...-: بابا چي شده خب ؟ سرشو تکون داد که يعني هيچي ... واااي نه ... بايد بگي ... اصرار کردم -: آخه نميشه که هيچي ... پس چرا بعد از يه هفته داريد اين سوال رو مي پرسيد ؟ يه نگاه به مامانم کرد و بعد بهم گفت بابا -: ازت خواستگاري کرده ... چه قندي تو دلم آب شد ... سعي کردم ذوقمو کنترل کنم . پس چشام رو گرد کردم و گفتم -: چيييييي ؟؟؟؟؟ چاييشو سر کشيد و جواب داد . بابا -: اونروز باباش زنگ زد بهم ... منم تعجب کردم ولي بعد خودش گوشيو گرفت و کلي بهم اصرار کرد که بذارم بياد خواستگاري ....خيلي دلم مي خواست بپرسم خب شما چي گفتي ؟ ولي واقعا خجالت مي کشيدم . خدايا خودت يه کاري کن ... سرم رو انداختم پايين که مثال خجالت کشيدم . اي تو روحت ... انگار نه انگار که خودتون دوتايي بريدين و دوختين و الان دارين بزرگترهاتون رو بازي ميدين ... بابا-: شماره من رو تو بهش دادي؟ ... ايول خدا جون ... دمت گرم ... -: بله ... بابا-: چرا ؟-: خب ازم پرسيد منم بهش گفتم ولي نمي دونستم واس چي مي خواد ... خدايا منو ببخش بابت اين دروغا ... جبران مي کنم ... خجالت رو بايد مي ذاشتم کنار انگار ...من من کردم -: خب ... شما ... چي بهش گفتي ؟ خرين قلوپ از چايشو خورد . بابا-: گفتم نه ...وا رفتم . بي اختيار گفتم -: چرا ؟؟؟ فقط بهم نگاه کرد . فک کنم گند زدم . بلند شدم و برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت آتنا. آرنجام رو گذاشتم رو زانوهام . خدايا ...خودت يه کاريش بکن ... اگه بابام بگه نه يعني نه ... همين لحظه بابام اومد تو اتاقم و در وپشت سرش بست . اين يعني اينکه مي خواد باهام مردونه صحبت کنه . قربونت برم خدا ... مي خواست باهام منطقي حرف بزنه . اومد کنارم نشست روتخت . سرم رو انداختم پايين... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay