eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اس ام اس هاي محمد رو که عين گنج ازشون محافظت مي کردم و بهشون قفل زده بودم رو آوردم و گرفتم طرف شيده . -: بيا بگير نگاه کن ... مثل اینکه قسم خوردما ... اونم به ولاي علي... دوتايي رفتن تو گوشيم و بعد از اينکه همشو خوندن دوباره با قيافه هاي چند دقيقه پيششون زل زدن به من. لپ هام رو پر از باد کردم که مثال به زور جلوي خنده ام رد گرفتم . چند ثانيه بعد همه با هم ترکيديم از خنده. شيدا -: مگه ما اون همه واسه تو روضه نخونديم که اينکارو نکن؟ ... چرا قبول کردي ... به خدا منم نمي خواستم قبول کنم ... ديدين که پيش خودتون گفتم باشه تموم ... ولي وقتي بهم اس داد ... همه تصميمايي محکمم دود شد رفت هوا ... سريع هم جوابشو دادم ... دست خودم نبود ... از وقتي ديده بودمش و قبول کرده بودم زندگي واسم يه رنگ ديگه گرفته بود. انگار توي آسمونا سير مي کردم . من؟ ... عاطفه رادمهر براي يک سال محرم محمد نصر ميشم ... مي شم زنش ... يک سال توي خونه اش زندگي مي کنم ... خدايا خيلي گلي .... هزار بار شکرت که اين دل ديوونه منو آروم کردي ... شيده رفت تو مود افسردگي . -: چي شد چرا ناراحت شدي ؟... شيده -: عاطفه تو داغون ميشي اين طوري ... -: مهم نيست ... عوضش نگاهشو ... بودن در کنارشو تجربه ميکنم... مي ارزه ... لبخند زد. شيده -: آره ... راس ميگي ... مي ارزه ... خوش به حالت به آرزوت رسيدي ... شيدا -: چطوري ميخواد دانشگاهتو درست کنه ؟.... مگه ميشه ؟... شيده -: آره راس ميگه ... مگه میشه که از اين دانشگاه بري تهران ... -: نميدونم ... لابد ميتونه درستش کنه ديگه ... آخه خيلي با اطمينان گفت ... و بعدش به گوشي اشاره کردم. شيده -: حالا کي مياد خواستگاري؟... دلم هوري ريخت پايين. خودمو زدم به غش . هر سه تا خنديديم . -: بازم نميدونم ... سه روزه که زنگ زده ... شايدم منصرف شده ... شيدا -: عاطي به کسي تعريف نکن ... حالا فکر مي کنن داري دروغ ميگي ؟! ... چشمامو رو هم فشار دادم و بلند شدم رفتم تو آشپز خونه . مادربزرگم در حال پختن ماکاروني واسه شام بود. شيده هم اومد تو اشپزخونه و رو به مادر بزرگم گفت شيده -: عزيز عاطفه ني وريريخ عره .... (داريم عاطفه رو شوهر مي ديم )خنديدم . شيده بهم چشمک زد . مادربزرگم خنديد و گفت . عزيز -: کيمه انشاالله ؟ ...(به کي؟ )شيده -: او اوغلانا که هميشه اوخويار ...بیز همیشه اوناقولاغ آ ساریخ ... اون پسره که هميشه مي خونه ما همیشه به صداش گوش میکنیم عزيز -: باخ ؟ ...(وا؟) زديم زير خنده . شيده -: والله ...( بخدا )عزيز خنديد . عزيز -: اونو هاردان تاپ ميشيز ؟ ...( اونو از کجا گير اوردين ؟ )شيده -: بيليميرن که بي عاطفه نه ايشلردن چيخير ...( نميدوني عاطفه چه کارا که نميکنه )ما که خنديديم عزيز فهميد داريم شوخي مي کنيم ديگه چيزي نگفت وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خونه ي کوچيک مادر بزرگم تا نماز بخونم . نماز مغربم که تموم شد رفتم سجده و کلي دعا کردم . براي همه چي . براي زندگي خودم و محمد آخر از همه.هييييي...خدايا يعني من دارم ازدواج مي کنم ؟ ... خدا يا خودت کمک کن پشيمون نشده باشه ... سر از سجده برداشتم و بلند شدم براي نماز عشا . رکعت دوم بودم که شيدا بدو بدو پريد تو اتاق شيدا -: عاطي بدو ... بدو ... محمد د اره زنگ ميزنه ... بدوووو ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay