eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_نهم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برا
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ خانومه-: جالبه... چند سالته؟ وااااااييييي مامان بازم ميخوان تعجب کنن. -: هيجده روي صندلييش صاف شد. خانومه-: جدا؟... اولين اثرته؟ -:بله... خانومه-: الان پيشته؟؟ خوشحال شدم و باذوق بچگونه اي گفتم ...-: يعني چاپش مي کنين؟ خانومه-: عزيزممم.. باعث افتخار ماست که يه نويسنده کم سن داريم...ولي بايد بررسي بشه... خودم مي خونمش... و حالا که اينقد عجله داري خودم کارتو جلو ميندازم... حالا پيشته؟ واي دلم مي خواست بپرم انقد ماچو بوسش کنم که آب لمبو بشه. سريع فلشمو از اعماق کيفم در آوردم و با ذوق گرفتم طرفش. با يه دستش دستم رو گرفت و با دست ديگه اش فلشو از دستم درآورد و گذاشت روي ميزش. بعد با دو دستش دستم رو گرفت و گفت خانومه-: تا حالا نويسنده به اين کوچيکي نديده بودم...خيلي دوست دارم که کارتو سريع بخونم... ميتوني رو من حساب کني... همه سعيمو مي کنم که کارت زود تر راه بيفته مخصوصا که يه بار هم کارشناسي و تصحيح شده... -: حالا چقدر طول ميکشه تا بررسي شه؟ خانومه-: خب ميدوني که اينجا خيلي کتاب مياد واسه چاپ...من ميتونم دو ماهه سر و ته قضيه رو هم بيارم يعني تقريبا تا اواخر اسفند.... بررسي و تاييد که شد بلافاصله ميره واسه چاپ... با ذوق دستشو فشار دادم و مثل يه دوست بهش اعتماد کردم . واي يعني ميشه؟ خانومه-: آره عزيزم ... چرا نشه؟ -:توکل به خدا ...بهم يه چشمک زد و دستم رو رها کرد. توي يه تيکه کاغذ يه چيزي نوشت و گرفت طرفم . دستم رو بردم جلو تا بگيرمش که کاغذو کشيد عقب خانومه-: واي ديدي چي شد؟...از بس ذوق کردم يادم رفت اسمتو بپرسم...بلند خنديدم -: من که اول اول خودمو معرفي کردم ... عاطفه رادمهر...يه ضربه آروم به پيشونيش زد و دوباره کاغذو گرفت طرفم . اين دفعه از دستش کشيدم خانومه-: اين شماره مستقيم همين اتاقه ... اتاق من ... هر از گاهي زنگ بزن و کاراتو پيگيري کن يه چشم قشنگ گفتم . دست برد و فلشو برداشت. بعد اينکه فايل کتابمو ريخت رو سيستمش بهم پسش داد و من با يه دنيا اميد و آرزو اومدم بيرون . چه ذوقي داشتم. الکي خوشم ديگه .-: خدايا همه چيو سپردم به خودت ...هر چي تو بخواي... هر جور تو بخواي ...عيد هم به خوبي و خوشي گذشت. عيد خوبي بود چون سال قبلش استرس کنکور عیدو واسم زهرمارم کرده بود. امروز اولين جلسه کلاسام بعد عيد بود. ديگه صفري نبودم و ترم دومي بودم واس خودم. پامو گذاشتم تو محوطه. سرم تو گوشيم بود و داشتم به زهرا اس ميدادم تا ببينمش. گوشيو گذاشتم تو کيفم و سرم رو آوردم. اولين نفري که چشمام از بين اينهمه آدم ديدنش امين موحد بود . ديگه با هم کلاس هم نداشتيم. سعي کردم نگاه خيره ام رو ازش بگيرم و دنبال زهرا بگردم. پيداش کردم و دويدم طرفش. بعد تبريک عيدو ماچ و بوس رفتيم سمت کلاسامون و بعد کلاس هم با هم در اومديم و راه افتاديم سمت سلف...زهرا-: وااااي عاطي بگو چي شدهههه؟ -: چي شده؟ -: اين ترم من با اين امين موحد هم کلاسيم توي رياضي2...-: واقعا؟... خب ميبينم که خوش ب حالت شدهههه جيغش رفت رو هوا که بمن چه و خوشبحال صاحبش و اين حرفااا رفتيم داخل سلف. تازگيا هميشه قرص معده پيشم بود که نيم ساعت قبل غذا بخورم. چون معدم خيلي درد مي گرفت . بعد دانشگاه رفتم خونه دنبال آتنا که تو خونه حاضر و آماده منتظرم بود. منم لباسامو عوض کردم و با هم ديگه رفتيم سر قراري که با شيدا و شيده داشتيم. از دور سر وکلشون پيدا شد. يه لبخند بزرگ روي لبهام نشست. آتنا-: آبجي اومدن... -: اوهوم...بالاخره تشريف آوردن...بهمون رسيدن . همچين هم ديگه رو بغل کرديم که هر کي ندونه فکر ميکنه چند ساله همديگه رو نديديم. انگار نه انگار که همين دو روز پيش با هم بوديم . امروز روز آزادي بود . شيدا-: بالاخره نمردیم و ديديم یه همچین روزی رو ...-: مگه امروز چه روزيه؟ شيدا-: همينکه بالاخره تونستيم يه بار با خيال راحت بيايم بيرون ... و نگران نباشيم که کسي مارو ببينه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay