📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_یازدهم ✍ #ز_قائم "با او" از دانشگاه
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_دوازدهم
✍ #ز_قائم
سرش را تکان داد و گفت:
_اره میدونم....
تا خونه حرف دیگه ای نزدیم؛ نمیدونم اینروزا من زیاد حساس شدم بخاطر ماه محرم یا محمد واقعا مشکوک شده؛
خیلی کلافه است و همش تو فکر میره. بعضی مواقع عصبی میشه
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم و پیاده شدم و رو به محمد که کلافه به نظر میومد و مدام دستش و توی موهاش فرو میکرد، گفتم:
_داداش چیزی شده؟ کلافه ای؟
با محبت نگام کرد و گفت:
_نه چیزی نیست عزیزم
_ باشه پس داداش کاری نداری؟
نفس عمیقی کشید تا شاید آروم بشه و جواب داد:
_نه قربونت برم برو خونه
_خداحافظ
آروم لبخندی زد و گفت:
_خداحافظ
تا وقتی که از دید چشمام دور شد، داشتم نگاش میکردم. بعد از رفتنش به سمت در خونه رفتم و کلید و از توی کیفم برداشتم و در خونه را باز کردم و وارد شدم.
در حال نگاه کردن به گل های حیاط بودم که چشمم خورد به کفشای زنونه ای که جلوی در بود. کی اومده؟ شونه ای بالا انداختم
تا وارد شدم دیدم که عمه مهدیه روی مبل نشسته و با مامان صحبت میکنه.
صدای در باعث شد که سرشون به سمت من برگرده به مامان سلام کرده م و با ذوق به سمت عمه رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم:
_سلام عمه خوبی؟ کی اومدی
عمه هم صورتم را بوسید و با مهربونی گفت:
_سلام عزیز عمه. قربونت برم یه نیم ساعتی میشه.
با لبخند گفتم:
_خوش اومدی عمه
_قربونت برم
مامان روبه من گفت:
_تنها اومدی؟
چادرم را از سرم در آوردم و گفتم:
_نه محمد من و رسوند و رفت سرکار
مامان سری تکون داد و گفت:
_محمد نهار خورد و رفت سرکار. نمیدونستم میاد دنبالت. نهار خوردی زهرا جان؟
_نه مامان نخوردم الان میل ندارم
سری تکون داد رو به مامان و عمه گفتم:
_پس من برم لباسام را عوض کنم و بیام.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay