eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای تق تق اومد، مامان فاطمه زهرا درحالی که داشت به شیشه ماشین می زدگفت: هالین خانم،پیاده نمیشین؟ به خودم اومدم وصورتم و با دستام پاک کردم. کوله م و برداشتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم. روبه گنبد فیروزه ای امامزاده سلامی دادم وهمونطور چند قدم جلو رفتم . احساس کردم یکی چادرمو میکشه، برگشتم،فاطمه کوچولو بود،با نگاه معصومش سرش و اورده بود بالا. بهش گفتم: +خاله از مامانت جدانشی؟گم نشی گلم _نه،مامانم داره ازصندوق عقب وسایل میاره، دایی برامون اتاق گرفته. با خوشحالی ادامه داد:خاله میخوایم امشب اینجا بخوابیم.شماهم میاین پیش ما!؟ لبخندی زدم و گفتم: +نه عزیزم من، من.. چی میگفتم؟ قراره کجابرم؟خونه؟کدوم خونه؟ اصلاجایی دارم برم مادرفاطمه ازراه رسید: _هالین خانم،ما میریم داخل زیارت +باشه، منم میام راه افتادیم به سمت رواق .. سلام دادم و سربه زیرازدعوت اقا، وارد شدم.. نمازم که تموم شدرفتم کنار ضریح سرم و چسبوندم به شبکه های ضریح واز اقاکمک خواستم. نمیدونم چه حکمتیه هروقت بی پناهم توپناهم میشی آقاجون.هیچ وقتم ردم نکردی اقا.. دستی روی زانوم حس کردم صدای فاطمه زهرا که مدام صدا میزد: خاله هالین خاله؟خوابیدین؟مامانم میگه بیاین شام. چشام وبازکردم. +عزیزم. بگو من سیرم. صدای مامانش درحالی که امیرحافظ کوچولو رو بغل کرده بود،بلافاصله رسیدو گفت: _تعارف میکنی؟گلم یه نون،پنیر سبزی گذاشتم دورهم بخوریم. +نه..بحث تعارف نیست.فقط میل ندارم،مزاحمتون نمیشم _این چه حرفیه گلم. برادرم رفت داخل امامزاده، تاصبحم نمیاد،من وبچه ها تنهاییم.اگرقصدرفتن نداری،بیااتاق ما.البته اگه دوس داری. سکوت کردم وبالبخندی ازمحبتش تشکرکردم. چندقدم ازم فاصله گرفت ودوباره برگشت سمتم _میگم هالین جان،شمارتوبده زنگ بزنم بهت بیای اتاق. گوشیم و از کیفم دراوردم و گفتم: +خاموش شده، من خودم میام.اتاق چند بودین؟ همونجا سریع گفت: _ای بابا، خب بده من ببرم بزنم به شارژ لبخندی زد، گوشی روازدستم گرفت و ادامه داد: اینجوری مجبوری بخاطرگوشی هم که شده بیای پیش ما.اتاق ۸ هستیم منتظرتیم چشمامو به نشانه چشم روی هم گذاشتم.مادر و دختر رفتن،من موندم و دلی که سبک شده بود. کوله رو باز کردم و قران جیبیم ودرآوردم. سوره اسراء امد، بسم الله الرحمن الرحیم.. سبحان الذی اسری بعبده... با اینکه ترجمه ایات رو خوندم ولی زیادنفهمیدم. تنها دلم اروم گرفته بود. ساعت امامزاده رونگاه کردم ده ونیم شب شده. گرسنم شده بود،بایدمی رفتم یه چیزی میخوردم. کوله م و برداشتم،چادر مشکی موبا چادر نماز عوض کردم و به سمت حیاط امامزاده راه افتادم یکی یکی شماره اتاقها رو خوندم تا رسید به اتاق ۸، تردید رو گذاشتم و کنارو درزدم. اولین انگشتم که به در خورد، فاطمه زهرا جیغ کشید: + اخ جوون خالههه. درعرض یک ثانیه،بازشد ومثل جت پریدتوبغلم. با تعجب از این بمباران محبتش بغلش کردم و گفتم: +جون خاله،قربونت برم‌ تو چقدرمهربونی..مادرش صدام زد: _هالین جون، بیاتوخواهر کفشام و دراوردم ورفتم داخل، سلام کردم و عذرخواهی که باعث زحمت شدم. مادر فاطمه زهرا تعارفم که سرسفره بشینم و اشاره کرد تو اشپزخونه کوچیک کناراتاق ،ابی به دست وصورتم بزنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay