eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ من خيلي دوستت دارم ... اصلا... ميميرم برات ...صورت خيس از اشکم رو دید...دستامو باز کردم . راه افتادم سمت اتاق . با تحکم گفت .محمد -: بيا بشين پيشم ...-: بايد برم لباسارو از تو بالکن ... محمد -: گفتم بيا بشين پيشم ... رفتم سمتش . خم شدم بشينم رو مبل که سريع دستم رو کشيد و نشوندم روي مبل سرمو گذاشت روي سينه اش . پيرهنش رو گرفتم تو مشتام و بغضم ترکيد .زدم زير گريه. محکم بغلم کرد . محمد -: الهي من قربونت برم...گريه نکن... عاطفه ...خانومم... هر چي بيشتر با محبت حرف ميزد گريه ام بدتر میشد. فشارم داد به خودش. محمد -: عاطيه من ؟ ببخشيد... ميدونم تخس بازي درآوردم ... ببخشيد ... گريه نکن فدات شم ... جون من گريه نکن ... به زور گريه ام رو خوردم تا بيشتر ناراحتش نکنم . دو طرف صورتم رو گرفت و نگاهم کرد .محمد -: اي جونم ... من بمبرم ...يه مشت آروم کوبيدم رو سينه اش -: محمد ديگه اينطوري باهام قهر نکن ... دلم خيلي میشکنه ... ميدونم ... رفتارم خيلي بد بود... بخشيد ...يه آشتي درست و حسابي کرديم . روي مبل دراز کشيد و سرش رو گذاشت رو پام . براش ميوه پوست کندم و تيکه تيکه ميذاشتم توی دهنش . موهاشم مرتب ميکردم . متوجه شده بودم که از اين کارم خيلي لذت ميبره ...خلاصه روزها به شیرینی عسل همراه دعواهای دوستانه و شوخیهای جدی ميگذشت و همه چي حاضر بود . وسايلاي کهنه رو هم رد کرديم رفت . رمانمم تموم شده بود . علي ازم گرفتشو برد تا بده چند از دوستاش تايپش کنن...ميگفت بقيه کاراشو بسپر به من ... واقعا عاجز مونده بودم که چطور از خدا بابت اين فرشته هايي که دور و برم رو گرفته بودن تشکر کنم... چند روز بعدي تا اخر ماه رمضون رو محمد تو استديوش بود و منو راه نميداد نامرد.کت و شلوارشم رو نکرده بود ...مامان زنگ زد و گفت که ارايشگاه وقت گرفته و سپرد که اومدني يه سري وسيله ها يادتون نره. محمدم که مشکوک ميزد . دوستاش رو هم براي کمک و کار ضبط اومده بودن پيشش . اين چند روز هم به خوبي و خوشي گذشت . من و محمد روز اخر ماه رمضون راه افتاديم سمت اصفهان و اخرين افطار ماه رمضون اين سال رو تو اصفهان بوديم . مامان و بابامم همراه اتنا و شيدا وشيده صبح زود روز عيد فطر راه افتادن و ظهر رسيدن . زنگ در رو که زدن همه اهالي خونه بلند شدن واسه استقبال . رفتيم تو حياط. محمد ليوان دوغ دستش بود. نميتونست ازش دل بکنه انگار ... همه امدن تو و شيدا و شيده هم موندن اخر سر. همه راهنمايي شدن داخل . تو حياط فقط ما چهارتا مونديم . من و محمد و شيدا و شيده . شيده -: اه شيدا ببين چيکار کردي؟ هي پاتو ميزني به شلوارم ...شيده خم شد و شلوارش رو پاک کرد . شيدا يه نگاه ب من انداخت و بعدش ب محمد . يه پشت چشم براي محمد نازک کرد . از حرکتش خنده ام . گرفت محمد-: فکرنکن برخورد اونروزتو يادم رفته ها ...رو به من کرد ... محمد-: نبودي ببيني چه دادي ميزد سرم ... نميذاشت برم دنبال ضعيفه ام ... شيده -:حقتون بود خب ... محمد خيز برداشت سمتش. ميخواست ليوان دوغ رو خالي کنه رو سرش . شيدا از جا پريد و دويد . يه دور حياط رو زد . من و شيده روده برشده بودیم از خنده . شيدا هم ميدويد و جيغ جيغ میکرد شيدا-: غلط کردم ... بابا بيخيال ما شو ... شيدا دويد سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دويد داخل . همه خنديديم و رفتيم تو خونه. اخرشم دوغ رو داد به خورد من . همه نشستيم دور هم و پذيرايي شدن . موقع ناهار شيدا يه سقلمه به پهلوم زد و گفت شيدا -:عاطفه يه وقت خواستي جاري شيم تعارف نکنا ... راستيتش من نه قصد ازدواج دارم نه از اين حامده خوشم مياد... ولي حاضرم به خاطر تو فداکاري کنم ...خنديدم -: شوما حالا درستا بوخون .. اونم درسشا بوخوند ... سربازيشا برد ... در اينده يه فکرايي برادون ميکونم ... خنديد . از اينطرف محمد گفت:محمد-: چي شده؟ قضيه چي چيس؟شيدا خم شد . شيدا-: اقا محمد دختر داييمونو که برداشتي بردي هر چند ماه يه بار بزور ميبينمش ... اونم مايي که هر هفته بايد باهم ميبوديم ... حالا هم که پيشمه دو کلام حرف خصوصي هم نميتونيم باهم بزنيم؟؟؟ محمد نگاهم کرد و شونه بالا انداخت . در حالي که سرش رو تکون ميداد گفت . محمد-: ادام نمه ديسين؟ (ادم چي بگه؟ ) منو شيدازدیم زیر خنده . خيلي باحال ترکي حرف ميزد . معلوم بود اينکاره نيست . اين چند روز حسابي سرمون شلوغ بود ... حسابي ...طفلک خونه محمد اينا شده بود کاروانسرا . اصلا يه وضعي بود. محمد به شيدا دوربينش رو سپرد و کار باهاش رو بهش ياد ياد . شيده هم به عنوان تمرين از همون بدو بدو کردناي ما فيلم ميگرفت. چيزاي خيلي جالبي بود. محمد بهم گفت که يه مبلغي رو به خاطر زحمتي که ميکشه... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای د