🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
به عنوان هديه بهش ميده . فاميل هاي ماهم يه شب قبل عروسي اومدن و همه چي ديگه تر و تميز و آماده بود. همش هممون چپ مي رفتيم بابت زحمت دادنمون از مامان و بابا و داداش محمد عذرخواهي ميکرديم ... راست ميرفتيم عذرخواهي ميکرديم ... اونشب از بس کار ريخته بود سرمون همه ساعت سه نصف شب خوابيدن و صبحم همه رفتيم
ارايشگاه . من و شيدا و شيده و يکي از خاله هاي محمد باهم رفتيم بقيه جدا.ديگه قصه ما رو همه عالم و ادم ميدونستن ...حالا خالي نبندم کل فاميل ميدونستن ... از اونطرفم اگه کتابم چاپ ميشد ديگه کل ايران ميفهميدن...محمد نشسته بود همه روخونده بود و بعضي جاها رو برام اصلاح کرد در مورد خودش و بعضي احساساتش روبرام توصيف کرد . بعضي جاها رو ويرايش کردم...البته همش از زبون خودم بود...تو فکر اين چيزا بودم که کارم تموم شد. تو آيينه به خودم نگاهي انداختم . خيلي عوض شده بودم . خيلي. شيده همش دوربين به دست دور و برم ميگشت و چرت و پرت ميگفت و ميخندوند تا از اون خنده هام برم . رفتم برا پرو لباس . لباسم واقعا زيبا بود ...خيلي عوض شده بودم . عالي شده بودم . واي چشمام رو نگو.... خودم نميتونستم از خودم چشم بگيرم . شيدا -: چه جيگري شدي...بيا زن خودم شو ... توروخدااااا ...قهقهه زدم . شيده -:با همين خنده هات محمد وبیچاره کردی دیگه .همه خندیدن ومن جلو خاله محمد خجالت کشیدم آه از دست شیده. کاملا اماده بودم و منتظر اومدن محمد . که اومد بالاخره . شيدا از من بيشتر استرس داشت .خودمم خيلي مشتاق ديدن عکس العمل محمد بودم .اومد بالا وارد ارايشگاه شد . ولي سرشو بالا نمي آورد . کت و شلوار کتون قهوه اي سوخته تنش بود . محشر شده بود. چقدر کتون بهش مي اومد نامرد . فوق العاده بود . موهاش هم که ... واي ... وااااي .... داشتم ميمردم انقد که ناز وقشنگ شده بود . اصلا همه چي يادم رفته بود ...شيدا -: بابا اقا محمد واسه تو اينهمه بزک دوزک کرده ها .... يه نگاهش کن لااقل ....نزديکم ايستاده بود . محمد زير لب بسم الله گفت وسرشو گرفت بالا . نفس من قطع شده بود. فقط نگاهم ميکرد و نفس هاي عميق ميکشيدو فقط من ميديدم که تو نگاهش چيه؟ يه نگاه ناب و تازه ... که هيچ وقت نديده بودم .... يه نگاه پر از عشق ...دوباره سرش رو انداخت پايين . سرخ شده بود . لبخند روي لبش بود و همش دستشو به صورتش ميکشيد و سر تکون ميداد . همه داشتن می خندیدن.امشب از اون شبا بودا نمردمو خجالت کشیدن محمدم دیدم دست گلمو داد دستم . سرمو بهش نزديک کردم و اروم بهش گفتم -: يادته من خجالت کشيدني اذيتم ميکردي؟ حالا تو لبو شدي ... ميخواي اذيتت کنم؟ محمد-: عاطفه تو رو جان محمد اينکارو نکنيا ... ولله اصلا حال درستي ندارم الان ...بلند خنديدم . از اون خنده هام . چونه اش انگار چسبيده بود به قفسه سينه اش. زير لب گفت . محمد-: اي جونم ... چته خانم؟؟ خون دويد زير پوستم . بعد اينهمه ابراز علاقه اي که بهم کرده بود بازم گاهي از صراحتش قلبم مي ايستاد. از ارايشگاه رفتيم بيرون . بقيه فيلم برداري رو يه اقا انجام ميداد . ولي باز هم شيدا دوربينشو زمينشو زمين نميذاشت. ميگفت دلم نميخواد اين صحنه ها رو از دست بدم . وارد تالار شديم . تو ورودي اش حجابم رو برداشتم. به مناسبت ورودمون اهنگ مهر علي و زهراي ناصرعبداللهي رو گذاشتن . خيلي دوستش داشتم . اسپند گرفتن جلومون . محمد برداشت و چند بار دور سرم چرخوندو ريخت تو ظرف . محکم دستم رو فشار ميداد تو دستش . منم همينطور .اسپند رو دور سرش چرخوندم و ريختم تو آتيش ...رفتيم داخل . گوشه دامنم رو با يه دستم گرفته بودم و دست چپم تو دست محمد بود. راه ميرفتم و با بقيه سلام و احوالپرسي ميکرديم. چه حالي میداد . انگار رو ابر ها بودم .من ... کنار محمد نصر ... خواننده محبوب ايران ... فقط مال من بود ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay