eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍 #برای_من_
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يه گوشه نشستيم و با هم صحبت ميکرديم . شهاب -:ميگفتم ما واسه چي بيايم کسي مارو نميشناسه که... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث ميشه از دوماد هم عزيزتر بشيم ...خنديدم و زدم پشتش . بیشتر کسايي که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن بعد شام دوباره مشغول صحبت بوديم که گوشي شهاب زنگ خورد. کاري واسش پيش اومده بود. خانوما رو سپرد به من و رفت . منم پاشدم رفتم دم در . يکم منتظر خانوما موندم . گوشيم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود . جواب دادم . عاطفه -: مخمد سمت راستتو ببين ... چرخيدم . داشت واسم دست تکون ميداد .عاطفه -: بيا اينجا ...کت و شلواري که عروسي مازيار پوشيده بودم تنم بود. رفتم سمتش . دوستاش سلام واحوال پرسي گرمي باهام کردن . معرفيشون کرد بهم . ب کيميا نگاه کردم -: خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خنديدن .کيميا -: ولي من اصلا شما رو نميشناسم متاسفانه-: اي اي اي اي ... دوستاش خيلي ذوق کرده بودن . کوچولوي کيميا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. اي جونم ...عاطفه اومد روبروم ايستاد . رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسيد. دم گوشش گفتم-: حاج خانوم ماهم دل داريما...برام زبون دراورد . بهم نگاه کرد. اقامون؟ -:جونم ضعيفه ...عاطفه -: ميشه بريم عروس گردوني ؟اقامون خواااااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود . با لهجه اصفهانی گفتم -: شوما جون بخواه... عروس و داماد سوار ماشين شدن . ميدونستم دوستاشم باهامون ميان . راهنماييشون کردم سمت ماشين . باسر اومدن. البته فقط سه نفرشون بقیه باخونواده بودن . عاطفه جلو نشست و کيميا و بقيه هم عقب .کوچولوي کيميا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهي ميکردن . يکم بعد اينکه راه افتاديم کيميا يه فلش داد دست عاطفه -: اهنگ داريم...کيميا -:نه اقا محمد از اينا ندارين ... ميدونم ... عاطفه فلشو انداخت . ياخدا ... اینا چی بودن دیگه ...من که اصلا عادت به گوش دادن وشنیدن چنین چیزایی نداشتم... دوستاش يواشکي از پشت مي گفتن صدای اهنگو زیاد کنه . همشون دست ميزدن و کلي شلوغ کردن .هي عاطفه صداشو زیادمي کرد و هي من کم ميکردم . خلاصه کلي شلوغ کردن و ادا اصول در آوردن.عروس رو بردن خونه مادرش ... اينا هم رفتن تو !!! اخه مونده بودم اينا کجا میرن دیگه؟ از داخل هم فقط صداي دست وسوت وجیغ وداد اینابود که بيرون مي اومد . غزاله هم پيش من بود . سير که شدن اومدن بيرون . همه رو رسونديم خونه هاشون و رفتيم سمت خونه عزيز اينا . ماشينو پارک کردم و رفتيم داخل . هوا خيلي خوب بود . نميتونستم دل بکنم . تو حياط يه گوشه نشستم . عاطفه و کيميا روبروم ايستادن . دستت درد نکنه اقا محمد. دوتايي همزمان گفتن و خنديدن-: قابل شوما را نداشت ...عاطفه-: نمياي تو؟-: نه بابا ... بشينين از هواي به اين قشنگي لذت ببريم خب ... کيميا -: من برم تو پيش شوهرم ... شما دوتا هم بشينين اينجا و خاطرات عروسيتونو مرور کنيد ...رفت او . عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم . به اسمون خيره شد. من هم به اون . نگاهش اومد روي صورتم . سرشو بالا اورد . يکم نگاهم کرد ...صورتش رو قايم کرد تو سينه ام . ميدونستم هر وقت خجالت ميکشه اين کارو ميکنه . معلوم نبود باز چي تو کله کوچولوش مي گذره ... قبل اينکه بپرسم خودش به حرف اومد .عاطفه-: مخمد -: اي جونم ... عاطفه -: الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون خوش به حالشون منظورش همين دوستش بود که الان عروسيش بود.-: خب به سلامتي ... ايشالا خوشبخت بشن ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay