🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مي خوام شما هم کمک کنيد و اصرار کنيد تا حداکثر هفته بعد يه جشن کوچولو بگيريم و بريم تهران ...آروم گفتم -: باشه ... محمد -: شرمنده که مجبورتون کردم باهام بیایین بیرون ... ترسيدم با خونه موندنمون از سردي بينمون همه چي لو بره ...... بغض کردم . بازم شکستم . تو اونقدر سردي که آتيش عشق من رو احساس نمي کني ... نه .... عاطفه تو هيچ سهمي از محمد نداري ... هيچ سهمي ... اينو بفهم ... صدامو پايين تر آوردم تا لرزشش مشخص نشه -: درسته ... ما هيچ حرفي با هم نداريم ...آهي کشید محمد -: در ضمن از آبان ماه مي تونيد بريد سر کلاسا... تو اين مدت مرتضي چند بار هم زنگ زد و کاراي دانشگاهمو پيگيري کرد . خيلي سخت قبول کردن ولي خب محمد نصر بود ديگه .خصوصا که خودشم اونجا درس خونده بود . هر جور که بود بلاخره جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران .خيلي سخته ولي من با خودم عهد بستم کاري کنم که تا راضي باشن از آوردن من به اين دانشگاه . اين ماه نامزديمونم مي رفتم دانشگاه خودمون . ديگه هيچ حرفي بينمون زده نشد . بعد نيم ساعت محمد بلند شد و منم هم به دنبالش . بالاخره برگشتيم خونه . ساعت هشت بود و بابا خيلي وقت بود که اومده بود . محمد به گرمي با بابا مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم و همون قبليا رو پوشيدم و زدم بيرون. توي اين يه ماه من کلي رو مغزشون کار کرده بودم که ميخوام عروسيمو ساده و بي سر و صدا بگيرم .با اين کنار اومدن ولي پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که من جهيزيه نبرم . آخرشم پولي که واسه جهيزيه کنار گذاشته بودن رو دادن دست محمد . حالا بيا محمد رو راضي کن که اينو بگيره !! زير بار نمي رفت تا اينکه بالاخره مجبورش کردن برش داره. اونم نه گذاشت نه برداشت بلند شد پول رو دو دستي گرفت طرف من و گفت محمد -: اينم يه هديه از طرف من به شما ... با اين کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشيرين ... :| مامان با سيني چاي از اشپزخونه اومد بيرون . رفتم جلو و با هم يه حلقه تشکيل داديم . زياد محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم . -: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصميم گرفتيم يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم و به جاش پولمونو خرج زندگيمون کنيم ... و ... و ... محمد-: حاج اقا مي دونم بابا در اين باره با شما صحبت کرده ولي خب بذارين خودمم بگم ... اگه ميشه لطف کنيد ... اجازه بديد ما هر چه زودتر عروسي بگيريم و بريم تهران ... اينطوري خيالم راحت تره و تمرکز بيشتري دارم...حدود دو ساعت فقط چونه زديم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسي بگيريم. گفتم که من عروسي نميخوام و يه مهموني شام ساده فقط ... مامانمو که کارد مي زدي خونش در نمي اومد . حتي گفتم که لباس عروسي اينا رو هم بيخيال ...فقط شام ... انقدر فک زديم تا بالاخره همه چي حل شد ولي مامانم کلي چپ چپ نگاهم کرد که جلوي محمد تو رودرواسي قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده . اوه اوه حالا من موندم و نگاهاي عين مير غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو بوسيدم . -: خب مامان درک کن ... محمد يکم دست و بالش تنگه ... نمي خواد از باباش بگيره ... با اين حرفم اب ريختم روي اتيش . بابام لبخندي زد . بابا-: دخترم مراعات جيب شوهرشو مي کنه ... شما هم زياد سخت نگير ديگه ....مامانم خنديد و گونه ام رو بوسيد .مادرم -: ايشالا خوشبخت بشي ....پدرم دستاشو از هم باز کرد . شيرجه رفتم تو بغلش . پيشونيمو بوسيد . محمد اومد تو جمعمون . بابا-: ايشالا خوشبخت بشين دوتاتونم ... من و محمد همزمان گفتيم. -: انشاالله... روز ها مثل برق و باد مي گذشت . اصلا نفهميدم چطور سپري شد تا اينکه شب رويايي زندگيم رسيد ... به خودم که اومدم شيدا داشت محکم به در ضربه مي کوبيد . شيدا -: عاطي باز کن ديگه ديوونه ... داري چيکار ميکني؟ آخرين نگاهو تو آيينه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شيدا و شيده جلوي در ايستاده بودن . درست رو به روي من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش یاسی عاشق اين رنگ بودم خب ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay