🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_ششم
✍ #ز_قائم
شکستن بغضش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم
حالم خراب شد
اه لعنت به من
من که میدونم زهرا...
بازم به اینجا رسیدم
ولی نه باید تنبیه میشد..
خسته و کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم هام بستم
تا شاید کمی از سردردم کم شه
شاید نزدیک ۵ دقیقه گذشت که با صدای در ماشین چشم هام را باز کردم
زهرا بود
مستقیم توی چشم هاش زل زدم
رنگ صورتش به شدت پریده بود
مامان میگفت نهار نخورده بود
یعنی این رنگ پریدگیش بخاطر ضعف بود یا ترس از من؟؟
هول شد و نگاهش و به دستاش دوخت و سر به زیر سلام کرد
_سلام داداش
باز هم به سردی جوابش را دادم
_سلام
تا خواست توضیح بده دستم و بالا بردم و گفتم:
_الان نه بزار برای بعدن!
الان دیگه ظرفیت نداشتم
سرم از درد داشت میترکید
صدای زنگ گوشیم بلند شد
مطمئن بودم مامانه
اسم مامان بالای صفحه ظاهر شد
تماس را وصل کردم:
_الو جانم مامان
_محمد جانم!!
_جانم مامان
_عزیزم دعواش نکنی ها...خودتو کنترل کن....محمد زهرا روحیه ی نازکی داره....الان پیشته؟؟
_ باشه چشم مامان...اره الان پیشمه...مواظبم مامان
_محمد اگه زهرا را ناراحت کردی و گریه اش رو در آوردی....مهدی خیلی ناراحت و عصبی میشه....محمد دعواش نکن...
میدونی که زهرا....
و جمله اش را با سر دادن گریه قطع کرد
کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمام را بستم
باز هم این قضیه
این قضیه تا کی باید مخفی میماند....قضیه ای که ۱۸ سال از عمرش میگذشت.....ولی هنوز جوان بود
انگار که تازه بود که این اتفاق افتاده بود....قلبم تیر کشید
من نبودم که ضربه میدیدم
او که ضربه میدید و روحیه اش داغون میشد زهرا بود
بالاخره ولی باید میفهمید
دلم لرزید برای روزی که زهرا این قضیه را میفهمید
مامان همچنان در حال گریه کردن بود
طاقت گریه کردن مامان را نداشتم
در این ۱۸ سال بیشترین کسی که نگران این قضیه بود مامان بود
_باشه مامان فهمیدم...قربونت برم....گریه نکن....خداحافظ
_خداحافظ
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay