🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ابروهاشو کشید تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که کدوم آقا ؟ منم که شيطنتم گل کرده بود گفتم . -: آقاي خواننده ؟ ميشه چراغو روشن کنيد ؟ محمد يه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشين . ماشين که روشن شد به علي اشاره کردم و به شيدا نگاه کردم . چشماشو ريز کرد و به علي خيره شد . رو به علي گفتم . -: برنگرديدا ...خنديد و سرشو تکون داد . به شيدا نگاه کردم . اوه اوه . اناليز کرده بود و شناخته بود انگاري . چشماش شده بود اندازه یه گردو . خيلي خنده دار شده بود قيافه اش . شيده با خنده پرسيد شيده -: کيه مگه عاطي ؟ ... ترسيدم شيدا سکته رو بزنه . ديگه دست خودم نبود بلند بلند خنديدم . از اون خنده خوشگالم . محمد و علي به هم نگاه کردن و خنديدن . يه لحظه با محمد چشم تو چشم شديم از تو آيينه . چشمام در حين خنده پر شد و سريع نگاهمو ازش گرفتم . به شيده نگاه کردم و بلند گفتم -: معرفي مي کنم ...آقای حسيني ... دوست آقاي خواننده ... فقط قيافه هاشون ديدني بود . علي برگشت عقب و گفت علي -: خوشوقتم ...بهتره از خير حال و چهره شيده بگذرم . يه مدت گذشت و بعد من و علي و محمد بلند خنديديم . به خاطر قيافه هاي اون دوتا . بالاخره رسيديم و پياده شدن . نگاه هاي علي و شيده و شيدا به هم گره خورد . بعدش همزمان باهم زدن زیر خنده . داشتم با لذت به اونا نگاه مي کردم که محمد اومد طرفم و دوباره گلها رو گرفت مقابلم . اين بار ازش گرفتم .-: ممنون ... معذرت ميخوام ... عصبي بودم ... دلم واسشون تنگ مي شه ... محمد -: خيلي دوستشون داري؟ -: خيلي بيشتر از خيلي ... بهترین دوستامن مثه جونم دوستشون دارم ...سرش رو انداخت پايين .محمد -: متاسفم ...-: مهم نيست ... خودم قبول کردم .... محمد -: ممنون ... همه راه افتاديم سمت سالن . شيده گوشيشو در آورد و گفت که جلوي در ورودي هستيم . رفتيم داخل . همه جلوي در با اسپند ايستاده بودن و نقل مي ريختن روي سرو صورتمون . سرم رو اوردم بالا . مردم به ما که تبريک ميگفتن بعد دهنشون باز مي موند . ميدونستم پشت سرمون چه خبره... فاميلاي من و محمد و مرتضي و چند تا از دوستاي من که انقدر گفتن که روم نشد دعوت نکنمشون . از تونلي که درست کرده بودن رد شديم . متفرق شدن . مامان محمد اومد طرفم و با لذت پيشونيمو بوسيد. مامان -: بريد تو جايگاه عروس و داماد بشينيد ... رفتيم و نشستيم . با لذت به مهمونا خيره شدم . دخترايي که نگاهشون مات مونده بود رو علي . واااي خدا داشتم ذوق مرگ مي شدم . دلم مي خواست بلند بلند قهقهه بزنم . وااااي مخصوصا ژيلا که معلوم بود هزار تا نقشه ريخته برا تور کردن علي واسه دوستي . بعضی از دوستاي خودمم که داشتن ميترکيدن از حسودي .خدايا ميدونم خيلي بدشدم ولي دمت گررررم... خيلي حال دادي بهم امشب... خيلي باحالي ...در حال همين مناجاتهاي عارفانه بودم که ژيلا با دوربين اومد سمتون . بلند به همه گفت ژيلا -: هر کي مي خواد عکس بگيره بدوعه ... تقريبا همه اومدن . من سريع به شيدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت .محمد نگران نگام کرد . شيدا دوربين خوشگل 12 مگاپيکسليم رو که بهش داده بودم اورد . دوربين ژيلا رو از دستش با عذرخواهي گرفت و گذاشت روي ميز مقابل ما . شيدا –: هر کسي مي خواد عکسدرو بگيره با اين دوربين لطفا ...خواهشا دوربين ديگه درنيارين ... خخخخ نقشه هاي ژيلا نقش بر آب شد . واي خدا مردم از خوشي ... :( شيدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهموناي زيادي نداشتيم ولي اونقدر دوتايي و سه تايي و تکي و غيره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم رواني مي شدم . شام رو که اوردن مشتريهاي من و محمد کم شد الحمدالله . ديگه کسي نموند که بخواد عکس بگيره . مرتضي با هزار تا ادب و احترام دوربينم رو از شيدا گرفت و اومد سمت ما . مرتضي -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس ...علي هم اومد جلو و دست محمد رو کشيد تابلند شه . محمد دست علي رو اروم پس زد و از جاش تکون نخورد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay