📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_نهم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
حلقه رو گرفت ولي محمد بدون جواب رفت .سمتی که پسراي زيادي دور هم جمع شده بودن . ناهيد دست من رو رها کرد و پشت سر محمدم رفت . دهنم رو باز کردم تا شاید بتونم نفس بکشم . چشمام رو بستم و اشک هام ريختن . دوباره بازشون کردم . علي يه صندلي کشيد جلو و شيده من رو نشوند روي صندلي . ميدونستم رسواي عالم و ادم شدم ولي دست خودم نبود . فقط به محمد و ناهيد که داشتن با هم حرف ميزدن خيره شده بودم.دستم رو گذاشتم روي گلوم. چنگ زدم بهش . علي ايستاد روبروم تا جلوي ديدم رو بگيره . ايستاد تا نبينمشون . کلافه بود . شيدا هم چشماش پر شده بود . شيده با بغض گفت. شيده -: آخه ادم بيشعور ... چقدر گفتم نکن نابود ميشي؟علي بهم خيره شد . و من به علي . علي -: درست ميشه ابجي ... درست ميشه ... بعد به شيده نگاه کرد . علي -: ميشه ببرينش داخل ؟نفهميدم با کدوم پا رفتم تو و کجا نشستم. هيچي هم از شام نخوردم. درد داشتم . دردي که با هيچ قرص و امپول و جراحي و ارام بخشي درمان نميشد.فقط صداي نفس هاي محمد رو ميخواستم . تا نفس هام اروم بگيره . ناهيد که از قبل شام نشسته بود روبروم بلند شد و اروم اومد جلو. چهار زانو نشست مقابلم . ناهيد-: چرا چيزي نخوردي خانومي؟ يه لبخند تحويلش دادم . نميدونم چرا ازش متنفر نبودم . همچين حقي هم نداشتم -: ميل نداشتم اخه ...شيده و شيدا هم همچين به بيچاره نگاه مي کردن که انگار قاتل پدربزرگشونه . ناهيد -: چند سالته خانمی؟ لبخند تلخي زدم -: نوزده ... ناهيد -: آقامحمد خوش سليقه است ها ...اسم محمد رو که ميبرد حالم گرفته ميشد . با دستم به خودش اشاره کردم و گفتم . -: اره ... خيلي خوش سليقه اس ...ناهيد -: اون قضيه تمومه... الان تو زن محمدي ... -: نه نيستم... هيچي معلوم نيست ... معلوم نيست ازدواج کنيم يا نه ...اين جمله اي بود که محمد خواسته بود به ناهيد بگم . ديگه کم مونده باز اشکام بريزن . فکر کنم فهميد که بلند شد و رفت بيرون . شيده خم شد و دم گوشم گفت . شيده -:کاش اسمش حکيمه بود ...وا ؟ چرا؟ انقدر حالم بد بود که اصلا نخواستم بپرسم و يا بخندم . به اين عزاداري احتياج داشتم چه خوب که اومديم . شيده -: پس چرا اينجا مختلط نيست عاطي؟ يعني چي؟ميخواست مثلا من رو بخندونه . شيده -: ببين چه خبره ؟ اينهمه دختر اومدن دلبري ... من که ديده نميشم بينشون ... بازدوباره اين ناهيد اومد . ناهيد -: عاطفه جون علي اقا بيرون کارت داره ...حالا حال اين شيده خراب ميشه. درگوشش گفتم -:يادت باشه ... من واسه اون فقط يه خواهرم ... شيده -: برو بابا ها ديوونه...حالا انگار من صاحبشم ... بلند شدم و با ناهيد رفتيم برون. ناهيد تنهامون گذاشت. علي -: بيا بشين اينجا ...
به پله هاي بالکن اشاره کرد . هر دوتامون نشستيم کنار هم با يکم فاصله . علي -: اگه يادت باشه ... روز اولي که پاتو گذاشتي تو خونه محمد بهت گفتم اگه از چيزي ناراحت يا اذيت شدي بهم بگو ... ولي نگفتي ... نگفتي که عشق به محمد اذيتت ميکنه ... مثل همون
شبي که تکيه دادي به ماشين و بهش بد و بيراه گفتي... نگفتي اونروزي که ناهيد اومد خونتون اذيت شدي و دوساعت از زودتر از کلاست از خونه زدي بيرون... نگفتي که فرداش محمد زد تو گوشت و بهت چرت و پرت گفت...-: شما از کجا ميدوني زد؟ علي -: چون همون روز خودش بهم گفت و منم يه دل سير فحشش دادم ... ولي از تو که پرسيدم گفتي حتي داد هم نزد ... حالا ميخوام بدونم چرا همه اينايي رو که اسم بردم رو نگفتي ؟ بهم اعتماد نداري؟ منو برادرت نميدوني؟ -: نه ... اصلا اينطور نيست ... من نگفتم چون گفتنش فايده اي نداشت ... من قبل وارد شدن به زندگي محمد ميدونستم چه مشکلاتي روبرومه ... ولي فکر نميکردم اينقدر سست باشم ... علي -: نه ... تو سست نيستي ... بايد بگي فکر نميکردي اينقدر عاشق باشي ... بغضم رو قورت دادم . علي -: ولي حالا فهميدي ... من چيکارکنم برات خواهری -: هيچ کاري از کسي بر نمياد ... علي -: دعا که ميتونم بکنم برات ... بلند شدم و با لحني که عصبي ميزد گفتم -: پس شب و روز دعا کن که خدا اين عشق لعنتي رو ازم بگيره ...دويدم تو ... خوش شانس بودم . چون بلافاصله مراسم شروع شد و چراغها رو خاموش کردن .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay