🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد -: د لعنتي اگه مهم نبود ذهن من دو هفته مشغولش نميشد ... حالا بگو چته ؟ هق هقم بيشتر شد. دست چپش رو گذاشت روي گونه ام و با شصتش اشک هام رو پاک کرد. ديگه واقعا داشتم جون ميدادم . برام همه اين مهربوني هاش عذاب اليم بود . حالم رو بد ميکرد . بعدش موهام رو فرو کرد داخل روسريم . دستش رو همونجا روي موهام موند . سرش رو اورد
جلو تر . محمد -: بگو چته ؟ بگو .. بگو عاطفه ...دستش رو از روي شونه ام کنار زدم و گفتم -: ميخوام برم ... مي خوام از اين جا برم ... ميفهمي ؟ زدم بيرون و رفتم سمت اتاقم . در رو باز نکرده بودم که مرتضي صدام کرد . برگشتم نگاهش کردم . چيزي نگفت ! منم رفتم تو در رو بستم . نگاهم به گوشي محمد افتاد . برش داشتم . شماره ناهيد رو زدم تو گوشي خودم . همون لحظه باهاش تماس گرفتم . بعد از چهار تا بوق برداشت و ناهيد -: بفرمائيد ...-: سلام ناهيد خانوم ... خوبي؟ ناهيد -: سلام شرمنده به جا نياوردم ...-: عاطفه ام گلم ... ناهيد -: عه عاطفه جان خوبي ؟ چطوري عزيزم؟چه خبرا؟ چي شده ياد ما کردي ؟ -: خبر که سلامتي ... ناهيد جان راستش يه پيشنهاد عالي داشتم برات که خيلي خوشحال ميشم قبول کني همراهيم کني ...ناهيد -: خيره ... -: راستش يکي از دوستاي اقاي خواننده قبول کرده که بمن موسيقي ياد بده ... در حد ابتدايي و همينطور پيانو رو ... ولي من تنهايي روم نميشه برم ... بعدشم جز تو کسي رو نميشناسم ...ميشه خواهش کنم بياي باهم شرکت کنيم ؟ يه مدت سکوت کرد و گفت . ناهيد -: آخ ... خب ... من که نميشه بيام... شايد اون نخواد اصلا ...-: نه هماهنگه ... باهاش صحبت کردم بعد به شما گفتم...ناهيد -: حالا کدوم دوست محمد هست؟ واي باز اين اسم محمد رو اورد . صدام رفت رو ويبره . ساکت شدم . ناهيد -: الو ؟ يه نفس عميق کشيدم و گفتم -: مازيار ...اوهوع ... چي گفتم ... از خودم اسم پروندم . حالا شايد بدبخت بلد نباشه يا نخواد ...ناهيد -: نمي دونم که والا ... اخه ... نذاشتم ادامه بده . بايد هر جور شده مي اومد و من رو خلاص ميکرد از اينهمه عذاب . -: اخه نداره .. بيا ديگه ... بيا بابا ... هفته اي دو روزه ... چيزي رو که از دست نميديم هيچ ... يه چيز جالب هم يادم ميگيريم به برکت اقاي خواننده ...دوتامونم زديم زير خنده. اون از ته دل من مصنوعي .
ناهيد -: ولي همچين بيراه هم نمي گي ؟حالا کي هست اين کلاسا ؟باز خنديديم . -: از دي ماه ديگه شروع ميشه ... باز خبرت مي کنم ... يه دنيا ممنون که قبول کردي ... -: خواهش عزيزم پس خبر از تو ...
-: چشم کاري باري ؟-: نه قربونت ...
-: بازم ببخش مزاحم شدم...خداحافظ ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay