eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ البته اگه اگه يکي از دوستات زحمت اين اموزش رو بکشن خيلي بهتره و اصلا شک نميکنه...احتمال رد کردن پيشنهاد من هم کمتر ميشه ... باشه ؟ قبوله ؟ با صداي ارومي گفت .محمد -: قبوله ...-: پس شمارشو بده ... اعتراف ميکنم که ديگه چيزي ازم باقي نمونده بود . گوشيشو گذاشت روي عسلي کنار تختم و بلند شد رفت سمت در. درو که باز کرد چرخيدطرفم محمد -: واقعا دوست داري از اينجا بري؟ فقط نگاهش کردم . رفت و در رو هم بست . به بغضم اجازه ندادم که تبديل به اشک بشه . براي جلوگيري از گريه رفتم بيرون و براشون چاي دم کردم و ميوه چيدم . صداي خوندن محمد مي اومد. در استديو باز بود ميخواستم چايي بريزم که يکي اومد تو اشپزخونه . مرتضي بود. مرتضي -: واااي .. عاطفه خانوم دست شما دردنکنه... چقدر زحمت کشيدين... خودمون ميبريم...من موندم اين اينجا چيکار ميکرد اخه ؟-: نه اقا مرتضي...چه زحمتي...من سيني رو برداشتم و مرتضي هم ظرف ميوه و چند تا پيش دستي . داخل استديو نرفتم . دم در ايستادم . مرتضي وسيله هاي توي دستشو برد داخل و بعد اومد سيني رو هم از من گرفت . برگشتم تو اشپزخونه و شام پختم. کم کم هوا داشت تاريک ميشد.خدا رو شکر که در استديو باز بود و صداي خوندن محمد رو ميشنيدم. وضو گرفتم و نماز خوندم . همه چراغها رو خاموش کردم . فقط چراغ استديو روشن بود و هود توي اشپزخونه . سرم گرم شام بود . قيمه پخته بودم .گذاشتم قشنگ جا بيفته و برنج رو هم آبکش کردم آماده بود زيرش رو خاموش کردم . شام خوردني دوباره گرمش ميکردم.يه چاي واس خودم ريختم و نشستم پشت ميز . صداي محمد همه قلب و روحم رو اروم مي کرد انقدر خونده بود که حالا همش رو حفظ بودم. ساعت هشت بود و مي دونستم که حالا حالا ها گرسنه اشون نميشه . چاييمو سر کشيدم . محمد دوباره شروع کرد از اول خوندن . داشت تحريرها رو کار ميکرد . همش استپ ميکرد و ميگفت که دوباره ميخونم . بعد يه مدت دوباره اهنگ از اول پلي شد و صداي محمد. شروع کردم اروم اروم باهاش خوندن. چقدر دلم براي خودش و صداي نفس هاش تنگ ميشد . مي دونستم که کم کم بايد بار و بنديلم رو جمع کنم . ديگه تحمل اين شهر رو نداشتم. قيد دانشگاه رو هم حاضر بودم بزنم . فقط ميخواستم برم . داشتم اينجا نابود مي شدم . گريه کردم . اشک هام بي اختيار ميريختن و با محمد زمزمه ميکردم . سرم رو گذاشتم رو ميز. خيلي تو اون حالت موندم. سرم رو از رو ميز برداشتم و اشک هام رو پاک کردم . به قول داداش علي فکر نميکردم اينقدر عاشق باشم . رفتم سراغ يخچالو بي هدف توش رو نگاه کردم. اصلا نفهميدم واسه چي يخچالو باز کردم.درشو بستم . زير لب زمزمه کردم ... -: کاش ميشد صداي نفس هاتو براي هميشه تو گوشهام جا بذاري ... اهي کشيدم و دستم رو از رو دستگيره يخچال برداشتم . چرخيدم . محکم خوردم به يه چيزي. ترسيدم مرتضي باشه.سريع خواستم خودم رو بکشم عقب که بازومو گرفت. از صداي نفس هاش شناختمش . محمدم بود. دستش که روي بازوم بود همه انرژيم رو گرفته بود . صداي محمد هنوز هم از استوديو مي اومد ولي خودش اينجا بود . انرژي اي واسه حرف زدن نداشتم . محمد -: چته تو ؟ الان دو هفته اس که اينطوري هستي ... يا فقط گريه ميکني يا بغض داري ؟ بودن اينجا اذيتت مي کنه ؟میخوای ببرمت پیش پدر مادرت ببینیشون حرفي نزدم .بغضم ترکيد و باز گريه کردم . اين بار شونه هام ميلرزيدن . حس کردم محمد چيزي ميخواد بگه .مرتضي اومد تو محمد حرفشو خورد . يکم منتظر موند تا مرتضي بره ولي پررو پررو ايستاده بود بهمون نگاه ميکرد . محمد با حرص دستم رو کشيد و برد توي اتاقش . هنوزم داشتم گريه مي کردم. در رو بست و من رو چسبوند به در . اتاقش تاريک بود. دست راستش رو گذاشت روي شونه ام و خم شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت .محمد -: بگو چته ...-: مهم نيس...صداش رفت بالا. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay