eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بادهن نیمه بازنگاهش کردم،منظورش چی بود؟ هنوزحرفش وتحلیل نکرده بودم که دهن بازکردوچیزدیگه ای گفت. لبخندمعناداری زد وگفت: مهتاب:هالین جان من حواسم هستاالان چند وقته که چشمات پر غمه، پر اشکه.. مکثی کردوبادقت نگاهم کرد،ادامه داد: مهتاب: چند وقته که غذابه زورمی خوری،، خنده هات شده تظاهر، حتی دیگه دل ودماغ شیطنت وخندیدنم نداری. میری تو اتاقت درو میبندی فکر میکنی صدای گریه تو نمیشنوم.. دیگه داشت بااین حرفاش عصبیم می کرد،خب قشنگ حرف بزن ببینم چی میخوای بگی. اخمی کردم وگفتم: +چی میگی؟ازحرفات سردرنمیارم مهتاب؟ منظورت چیه؟ باجدیت گفت: مهتاب:منظورم اینه من متوجه حال دلت شدم..! چشمک ریزی زدو ازجاش بلندشدو به سمت آشپزخونه رفت. چندثانیه میخ دیواربودم،نکنه فهمیده؟ نکنه فهمیده من دارم دیوونه میشم؟! سعی کردم ازجام بلندشم که دوباره سرم گیج رفت،سریع دسته ی مبل وگرفتم. پوف کلافه ای کشیدم وبی توجه به سرگیجه هام به سمت آشپزخونه رفتم. مهتاب مشغول ریختن دمنوش توفنجون بود. نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:چای میخوری؟ بی توجه بی سوالش گفتم: +منظورت ازاون حرفا چی بود؟ خندیدوگفت: مهتاب:بی خیال عزیزم. +نه خب، نمیخواد بدونم چی میخوای بگی؟ رک بگو،حرفت و بزن. فنجون چایش وروی میزگذاشت وبه سمتم اومد. بامهربونی گفت: مهتاب:عزیزدلم چرا عصبی میشی؟بشین، آروم که شدی حرف می زنیم. بالجبازی گفتم: +من آرو... اجازه ندادحرفم وکامل کنم،شونه هام وفشار دادوروصندلی نشوندتم. روبه روم نشست و بامهربونی گفت: مهتاب:خب چی بگم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +بگومنظورت ازاین حرفاچیه؟ خندیدوگفت: مهتاب:منظورم واضحه. اصلا خودت بگو؟ +نیست. من فقط دلم گرفته،بخاطر رفتنت و احساس تنهایی که میاد سراغم. گریه هم که میدونی بخاطر اون مداحیی که دوسش دارمه. یه قلوپ ازچایش و خوردوباآرامش گفت: مهتاب:بااینکه منظورم واضحه ولی بازم میگم،من میدونم که توعاشق شدی.. دهنم نیمه بازموند،یعنی انقدرضایع رفتارکرده بودم؟ سعی کردم انکارکنم: +چه حرفا؟! لبخندی زدوباریلکسی تمام یه قلوپ دیگه ازچایش و خوردوگفت: مهتاب: ینی باور کنم که عاشق نشدی. +نشدم. باخنده گفت: مهتاب:شدی! دیگه قاطی کردم،ازجام باشتاب بلندشدم وباعصبانیت فریادزدم: +آره،من.. من... اصلا هرچی شده باشم باید خودم حلش کنم چون یه مسیله یه طرفه ست ویه احساس بیخوده.نه خدا راضیه نه بنده ش. من خودم اشتباهی ک... نذاشت حرفم تموم بشه و پرسید؛ مهتاب: ینی چی؟ خدا راضی نیست؟ و بیخوده و.. +خب خودت می دونی چی میگم.. خودم میدونم این احساس.. احساس.. احساس عاشقانه ای که تو وجودمه یک کار حرامه دیگه نمیخواد تو بهم تذکر بدی باید.. سعی میکنم بیشتر حجاب کنم. چشمامو کنترل کنم.اصلا شاید خدا خواسته که ازم دور بشه که راحت تربزارمش کنار.. ولی لعنت به این دل، به این فکر که نمیتونم.. که از دستم در رفته... یهویی مهتاب منو که داشت اشکام میریخت بغل کرداحساس کردم یه اغوش واسه گریه پیدا کردم فقط گریه کردم.. و گفتم: کمک کن فراموشش کنم.بخدا اگه لازمه از اینجا میرم. تو روخدا دعا کن .. تو گفتی خدا ادموکه میخواد بنده ی خوبی بشه، امتحان سر راهش میزاره. ولی این امتحانش خیلی س..خت...ته. مهتاب فقط نوازشم کرد و گذاشت گریه کنم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay