🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتادم
منتظرزل زده بودیم به مهین جون ومنتظر بودیم حرف بزنه.
مهتاب:وای مامان جان بگیددیگه.
باکلافگی گفتم:
+مهین جون بگودیگه.
لبش وبازبون ترکردو بامِن مِن شروع کردبه حرف زدن:
مهین:خالت زنگ زد.
مهتاب پلکش پرید، سریع گفت:
مهتاب:پسرخاله چیزیش شده؟
مهین جون باتعجب نگاهش کرد،مهتاب تمام سعیش وکردسوتیش وجمع کنه:
مهتاب:یاخدایی نکرده شوهرخاله وخودخاله اصلاچیزیش شده؟
خندم گرفت؛آخه مجبوری حرف میزنی؟
مهین جون چشم غره ای به مهتاب رفت وگفت:
مهین:والازنگ زده بود برای...
بازساکت شد،وای چرا نمیگه؟خب بگو دیگه!
باحرص گفتم:
+وای مهین جون میشه بگین؟!
خندیدوگفت:
مهین:حرص میخوری خوشگل ترمیشیا.
پوف کلافه ای کشیدموچیزی نگفتم.
مهین جون که دیدمن ومهتاب بدجورقاطی کردیم،خندیدوحرفش وکامل کرد:
مهین:زنگ زده بودبرای خواستگاری،خالت می گفت حسین پیله کرده من مهتاب ومیخوام.
باخوشحالی خندیدم، چه عجب!بالاخره این
بشر پاپیش گذاشت. باخوشحالی به مهتاب
نگاه کردم،مهتاب فقط هنگ زل زده بودبه مهین جون.
مهین:خب دخترم،نظرت؟
مهتاب باصدایی که ازته چاه درمیومدگفت:
مهتاب:نه!
چشمام گردشد،چی میگه؟ نه یعنی چی؟وا!
ازجاش بلندشدوبا سرعت به سمت اتاقش رفت.
مهین:ای وای چرااینجوری کرد؟حالاجواب ماهرخ و چی بدم؟
مهین جون کم مونده بوداشکش دربیاد،دلم نیومدبهش نگم،به زور دهن بازکردم وگفتم:
+مهین جون؟
بااسترس نگاهم کردو گفت:
مهین:بله؟
آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم:
+اوممم،مهتاب حسین ودوست داره!
باتعجب نگاهم کردو گفت:
مهین:مطمئنی؟
+بله.
مهین:پس چرانه میاره؟
لبم وجویدم وگفتم:
+نمیدونم؛شایدبخاطر بیماری ای که داره.
مهین جون آهی کشیدوویلچرش وبه سمتم
آورد.
دستم وگرفت،باتمناگفت:
خاله:میری باهاش حرف بزنی یا من برم؟
لبخندی زدم وگفتم:
+بله،حتما،الان میرم.
لبخندمحزونی زدوگفت:
مهین:ممنونم.
ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
درزدم،صدای آرومش اومد:
مهتاب:بله؟
دروبازکردم ورفتم تو. صورتش ازاشک خیس
بود. کنارش روتخت نشستم وبامهربونی گفتم:
+چرانه میاری؟من وتو که خوب میدونیم چقدر
دوستش داری.
مهتاب:می ترسم!
باتعجب گفتم:
+ازچی؟
بینیش وبالاکشیدو گفت:
مهتاب:وسط راه ولم کنه،وقتی کچل شدنم و دید ازم بدش بیاد.
خندم گرفت،گفتم:
+این تفکرات بچگانه ازتوبعیده مهتاب.
بابغض گفت:
مهتاب:من میدونم زیاد عمرنمی کنم دلم نمیخواد
اسیرمن بشه.
باکلافگی گفتم:
+وای وای مهتاب چرا چرندمیگی؟اولاکه عمر دست خداس توکه این وبایدبهتربدونی دوما
اون قرارنیست اسیر بشه اون عقل داره
باعقل وقلب خودش توروانتخاب کرده حسبن تحصیلکرده ست.حتما فکر همه جاشو کرده
پس حرفی نمیمونه. دستش وروصورتش
کشیدوگفت:
مهتاب:نمیدونم،نمیدونم هالین،ببخشیداگه میشه
بروبیرون بایدفکرکنم.لبخندی زدم و بوسیدمش.
+باشه عزیزم.
ازاتاقش رفتم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.
دروبازکردم وبه سمت میزم رفتم وپشت میز نشستم.
باناراحتی به روزشماری که برای اومدن امیرعلی درست کرده بودم نگاه کردم،بابغض زیرلب گفتم:
+یک هفتس که نیستی!
رفتمسراغ گوشی، نت و روشن کردم. سرچ زدم: عشق..
تصویر قشنگی بالا اومد:
♡"عشق سوزان است بسم الله رحمن رحیم"♡
سیوش کردم و گذاشتم صفحه اول گوشیم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay