🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_ششم
باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم، دلم میخواست بیشتر بخوابم،دوباره چشمام وبستم.
خانم جون!
اِوااااقراره خانم جون وببینم...
عین جت ازجام بلندشدم،ازذوق جیغ خفه ای
کشیدم،فکردیدن خانم جون باعث شدخوابم
بپره.
سریع ازجام بلندشدم و وارددستشویی شدم.
همچنان که مسواک می زدم باخوشحالی اواز میخوندم.
کارم که تموم شدازدستشویی اومدم بیرون.
موهام ومرتب کردم و ازاتاق رفتم بیرون. بایدصبحانه روآماده می کردم.
مستقیم رفتم آشپزخونه وسریع میزصبحانه رو
آماده کردم. پشت میزنشستم وگوشی وروشن کردم، به دنیا پیام دادم:
+خیلی ذوق دارم...
ازخوشحالی نیشم کلابازبود،خیلی خوب شد قرارو باغ سیب گذاشتنچون خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا.باصدای زنگ کوتاه گوشیم به خودم اومدم،پیامی ازدنیابود،شایان میگه
شایان :خانم جونم حال توروداره،دوبارجلوی
مامانت سوتی داد.
خندیدم وچیزی ننوشتم.صدای دراتاق مهین جون باعث شدکه گوشیم وخاموش کنم. واردآشپزخونه شد،خوشحال گفتم:
+سلام صبح بخیر.
لبخندمهربونی زدو جواب داد:
مهین:سلام دخترگلم، صبح توهم بخیر.
همچنان که باویلچرش پشت میزمیومد؛گفت:
مهین:ماشالله چه میزی آماده کردی.
روم نشدبگم انقدرخوشحالم که دوست دارم خوشحالیم وباهمه شریک بشم حالابه هرطریقی که شده. لبخندی زدم وبه ممنونی اکتفاکردم.
مهین جون انگارکه با خودش خرف بزنه گفت:
مهین:ای باباامیرم قرار بوددیشب زنگ بزنه ولی
نزد.
یادتماس دیشب امیرعلی افتادم،لبم وجویدم و
گفتم:
+اقاامیر،دیشب زنگ زد.
باصدای نسبتابلندی گفت:
مهین:زنگ زد؟!
لبخندهولی زدم وگفتم:
+بله!
نچی کردوگفت:
مهین:کِی؟
لبم وبازبون ترکردم و گفتم:
+شماخواب بودید،گفت بعداًزنگ میزنه.
باافسوس گفت:
مهین:حیف شددوست داشتم باهاش حرف
بزنم.
حق داری مهین جون،صدای پسرت مسکنه،خودت خبرنداری !
اینو به زبون نیاوردم،فقط گفتم:
+ان شاءالله امروززنگ میزنه.
لبخندی زدوسرش وتکون داد؛بعدازمکثی گفت:
مهین:دیرشد،چرامهتاب بیدارنشد؟
باکنجکاوی گفتم:
+جایی میخوایدبرید؟
مهین جون لبخندمحزونی زدوگفت:
مهین:دیشب بهم گفت حتماصبح بیدارش کنم
چون میخوادبره سر مزار پدرش.
+آهان.
بعدازمکثی گفتم:
+می خوایدبرم بیدارش کنم؟
لبخندی زدوگفت:
مهین:بله ممنون میشم.
لبخندی زدم وازآشپزخونه رفتم بیرون. سریع ازپله هارفتم بالاوبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
درزدم،صدای سرحالش اومد:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم ورفتم تو، بااولین چیزی که روبه رو
شدم نیش بازش بود.
مهتاب:سلام صبح بخیر.
خندیدم وگفتم:
+چیه کبکت خروس میخونه؟
باخنده به کنارش اشاره کردوگفت:
مهتاب:بیااینجابشین.
متعجب گفتم:
+باشه،ولی سریع بریم پایین مامانت منتظره.
باشه ای گفت ودوباره به کنارش اشاره کرد.
کنارش نشستم وبا کنجکاوی گفتم:
+خب؟
گوشیش وروشن کرد وروبه من گرفت،به
صفحه ی گوشیش نگاه کردم،یک پیام بود:
+منظره قشنگی در انتظارته… امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست.
صبح بخیر زندگی ! خندیدم وبه اسم فرستنده نگاه کردم،((حسین آقااا♡))خندیدم وگفتم:
+حالاانقدرپیام میده تاپشیمون بشی.
خندیدوگفت:
مهتاب:دقیقا!
اخم مصنوعی کردم وگفتم:
+نیست که توهم بدت میاد.
باکلی نازگفت:
مهتاب:خوشمم نمیاد!
باطعنه گفتم:
+ازحسین اقانوشتنت با اون قلب کنارش معلومه!
بروبابایی گفت و باعشق زل زدبه پیام.
نچ نچی کردم وگفتم:
+بلندشوبریم پایین تاصدای مامانت در نیومده.
باشه ای گفت واز جاش بلندشدوگفت:
من یه وضو تازه کنم میام
ازاتاق رفتم بیرون وازپله هارفتم پایین.
واردآشپزخونه که شدم مهین جون گفت:
مهین:چی شد؟
+چنددقیقه دیگه میاد.
توفنجون هاچای ریختم ورومیز گذاشتم.
مهتابم بعدازچند دقیقه اومدوبعد ازسلام وصبح بخیرگفتن پشت میز نشست.
مشغول خوردن صبحانه بودیم که یادچیزی افتادم، سریع گفتم:
+راستی!
مهین:جانم؟
+اوممم بااجازتون من امروزناهاردرست نکنم،
ینی میخوام برم بیرون،نیستم که بخوام درست کنم.
مهین جون سری تکوندادوگفت:
مهین:باشه ولی کجا میخوای بری؟ببخشیداسوال می کنم.
لبخنددندون نمایی زدم وگفتم:
+نه بابااین چه حرفیه،باخا...
آخ آخ داشتم سوتیمی دادم،سریع حرفم وخوردم وگفتم:
+بادوستم قراردارم.باچشمای ریزشده نگاهم کرد وآهانی گفت.
مهتاب بالب خونی گفت:
مهتاب:خانم جون؟
بالبخندی سرم وبه نشونه ی تاییدتکون دادم.
بعدازصبحانه سریع به سمت اتاقم رفتم تالباسم وعوض کنم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay