eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روسریم و روی سرم گذاشتم وطلق بینش گذاشتم تا قشنگ تر وایسه،چادرمم سرم کردم.کیف و گوشیم وبرداشتم واز اتاق رفتم بیرون. مهین جون ومهتاب یک ساعت پیش رفته بودن. ازپله هارفتم پایین و ازخونه زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم وقدم زنان به سرخیابون رفتم. دربست گرفتم وآدرس باغ وگفتم. **** کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.زنگ دروزدم بعداز چنددقیقه کسی در باغ وبازکرد. بادیدن شایاننفس راحتی کشیدم وگفتم: +سلام! شایان دستاشو باز کرد وگفت: شایان:سلام گل دختر. دلم نمی خواست برم بغلش،لبخندم و کمرنگ کردم و پرسیدم +خوبی؟ معلوم بودتعجب کرده ولی چیزی نگفت.دستاشو به حالت خوش امدگویی تغییر داد. ازش پرسیدم،: +خانم جون اومده؟ خندیدوگفت: شایان:اومده هی میره میادمیگه دخترم کو؟ قربون صدقش رفتم وگفتم: +بریم زودتردیگه طاقت ندارم. شایان:بریم. واردباغ شدیم و سنگفرشاروردکردیم. +دنیاهم اومده؟ شایان:نه درگیردرسه. خندیدم وگفتم: +فکرکردم همه مثل من بیکارن. خندیدویهوبادست به سمتی اشاره کردو گفت: شایان:اوناها،خانم جون اونجاست. باعجله به سمتی که ‌اشاره کردنگاه کردم، خانم جون کنارچشمه ی کوچیکی که بین دوتا درخت بودایستاده بودوپشتش به ما بود.نتونستم خودم وکنترل کنم وباذوق بلندجیغ کشیدم: +خانم جووووون!♡ خیلی زود برگشت،بادیدنم لبخند روصورتش نقش بست.‌به سمتش دویدم،‌آغوشش وبرام باز کردالبته فقط دست چپش وآوردبالاچون دست راستش بی حرکت بود. همینکه جلوش ایستادم چندثانیه نگاهش کردم وخودم وپرت کردم توبغلش. محکم بادست چپش بغلم کرد،عطرش وبوکردم،عطرمشهده همیشگیش دست راستش که کنارش آویزون بود ومحکم تو دستم گرفتم،صورتم از اشک خیس بود. باگریه گفتم: +دلم برات تنگ شده بودخانم جونم. صدای گریه ی ِآرومش اذیتم می کرد. ازش جداشدم و بهش نگاه کردم. چهره ی شکستش، شکسته ترازقبل شده بود. وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت: خانم جون:دیدی چی شد؟ چونم ازبغض می لرزید، گفتم: +خیلی حرفادارم باهات خانم جونم. لبخندپرازمهرش و به روم پاچید. کنارهم روچمن ها نشستیم. اشکاش وپاک کرد وگفت: خانم جون:خب، تعریف کن ببینم بدون ماچیکارکردی؟ چه خشگل شدی مادر! بینیم وکشیدم بالاونیم نگاهی به شایان که ازدور باناراحتی نگاهمون می کرد،کردم و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقا. **** قلوپ آخرازچاییم و خوردم وگفتم: +خانم جون بعداز اینجامیای باهام بریم خرید؟ خندیدوگفت: خانم جون:چه خریدی؟ لبخندی زدم وگفتم: +گفتم که برای مراسم نامزدی دوستم لباس میخوام. آهانی گفت ویه قلوپ ازچاییش وخوردوگفت: خانم جون:باشه،نمیدونم چراانقدرازاین مهتاب خوشم اومده. خندیدم وگفتم: +چون عقایدش کپیه شماس فقط یکم بروزتره. خندیدوبه یادگذشته گفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو. خندیدم وبراش ادا دراوردم: سریع گفتم‌چشم چشم و بصورت نمایشی از روی چادر، موهامو جم کردم لبخندغمگینی زدم و گفتم: +وضع باباچطوره؟ سری تکون دادوگفت: خانم جون:چی بگم والا، مامانت وعموت با موسسه خیریه هم مَغولن که بیارنش بیرون. شونه ای بالاانداختم و بابی رحمی گفتم: +گندیه که خودش زده‌. لبخندتلخی زدوگفت: خانم جون:نبخشیدیش؟ سرم وانداختم پایین و... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay