📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
همین که خواستم نماز بخونم یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم .
با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم .
در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با
صدای بلندی گفتم :
- کاوه .
داداشی .
داداش کاوه .
کاوی جون .
کوری جون .
دیگه به آشپزخونه رسیده بودم .
با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود .
سریع به سمتش دویدم .
- وای کوری جون با خودت چی کار کردی ؟!
لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد.
سرفه ای کرد و گفت :
+ فقط بشنوم یه بار دیگه از این القاب استفاده کنی !
لبخندی زدم و گفتم :
- چشم کوری جون .
حالا میگی قبله کدوم سمته .
نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد.
لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم :
- خیلی خب داداشی دیگه نمیگم .
تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم :
- حالا بگو کدوم طرفه !
کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت :
+ دختره دیوانه .
پشت به پنجره اتاقم نماز بخون .
با صدای کلفتی گفتم :
- اوکیه داداچ .
کاوه سرش به علامت تاسف تکون داد و همین که خواست چایی بخوره ، لیوان چایی رو از دستش گرفتم و نصفش رو خوردم .
- تشکر داداچ .
و بعد زدم زیر خنده که کاوه با عصبانیت بهم نگاهی کرد .
اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع به سمت اتاقش دویدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay