🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_دوم
به سمت آشپزخانه رفتم و همراه با دو فنجان چای به سالن برگشتم
_خیلی خوش اومدی،داداشم چطوره؟
_ممنونم،خداروشکر اونم خوبه،سلام رسوند ،رفته بود سر ساختمان .
_خداروشکر،سلامت باشه.یه زنگ بزن بگو شام بیاد اینجا.
_بهش گفتم عزیزم،خودش هم خیلی دلتنگ تو و نجلاء بود.قرارشد از همونجا مستقیم بیاد
چایی را مقابل زهرا گذاشتم و روی مبل روبه روییاش نشستم.
_چاییت رو بخور عزیزم سرد شد.نجلاء مامان یه سر به محمدکیان بزن عزیزم .
نجلا دفتر نقاشی و مدادهایش را برداشت و به اتاق رفت
_چه خبرا خانوم ،کم پیدایی، خونه ماهم که نمیای؟
_درگیر پایان نامه ام هستم خدا بخواد دیگه آخراشه ،تموم بشه سرم خلوت میشه حتما مزاحمتون میشم.نجلاء طفلک هم تو خونه دیگه خسته شده گاهی با پدرجون میره بیرون ولی خب من زیاد نمیتونم واسش وقت بزارم.
_ببینم بعد پایان نامه، چه بهانه ای داری.
خندیدم
_چاییت سرد شد خانوم.
فنجان چایی رابرداشت
_راستی شنیدی مامان واسه عمو حمید یه دختر خوب انتخاب کرده .میخواد زنگ بزنه حمید بیاد ایران
_ان شاءالله به سلام.....
با شنیدن صدای شکستن لیوان به سمت صدا برگشتم.
نجلا با اخم به ما نگاه میکرد
_بابا حمیدمن، زن نمیخواد.
من و زهرا با تعجب به نجلاء عصبانی چشم دوخته بودیم.
زهرا با مهربانی به اوگفت
_خوشگل من، عمو حمید میخواد واست یه زنعمو خوشگل بیاره ،دوست نداری داداش یا آبجی کوچولو داشته باشی تا باهاشون بازی کنی؟
نجلاء درحالی که گریه میکرد باعصبانیت فریاد زد :
_اون فقط بابااااااای منه .
با دو خودش را به اتاق من رساند و در را محکم بست.
زهرا با ناراحتی روبه من کرد
_فکر نمیکردم انقدر روی عموحمید حساس باشه.
به سمت آشپزخانه رفتم تا جارو و خاک انداز را بردارم و شیشه های شکسته لیوان را جمع کنم
_خودمم موندم چرا انقدر حس مالکیت داره .الان بیشتر از یک ساله که آقا حمیدبه خونه خودش برگشته و تلفنی و گاهی تصویری با نجلاء درتماسه،ولی هرروز علاقه و وابستگی نجلاء بیشتر میشه،هفته ای یکی دو روز بهانه آقا حمید رو میگیره و منو کلافه میکنه
مشغول جمع کردن شیشه ها شدم
_باید یه جوری این وابستگی رو کم کنیم، اگه عموحمید ازدواج کنه،نجلاء ضربه بدی میخوره،باید آماده اش کنیم.
با بلند شدن صدای گریه محمدکیان ،زهرا از کنارم گذشت و به اتاق رفت.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 #فالی_در_آغوش_فرشته #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم به قلم آیناز غفاری نژاد نگاهی به ساعت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_ام
بعد از چیدن سفره صبحانه به سمت مبلی که کاوه اونجا خوابیده بود حرکت کردم که با دیدن جای خالیش نگاهی به اطراف کردم ، اما نبود .
نگاهی به ساعت کردم ، نزدیکای اذان صبح بود .
به سمت آشپزخونه رفتم تا وضو بگیرم .
اگر مامان خونه بود عمرا اجازه نمی داد توی ظرفشویی دستام رو بشورم .
از موقعیت استفاده کردم و سریع وضو گرفتم .
با یاد آوری اینکه توی خونه مهر نداریم ، دستم رو مشت کردم و محکم روی ظرفشویی زدم .
+ چته تو ؟!
وحشی شدی جدیدا !
با شنیدن صدای کاوه هول کردم و دستپاچه به عقب برگشتم .
- چ ... چیزه .
یعنی خونه مهر نداریم .
متفکرانه بهم خیره شد .
+ مهر ؟
باز تو جو گیر شدی ؟!
میخوای نماز بخونی؟!
جل الخالق!
به طرف پنجره آشپزخونه رفت و در حالی که به آسمون خیره شده بود گفت :
+آفتابم از جای همیشگی طلوع کرده .
پس چه خبره؟
- اولا جو گیر خودی !
دوما اولا .
سوما احتمالا تو مهر داری ، حالا یکی میدی ؟!
ثانیا ...
+ثانیا؟
- شبا توی دریا میخوابی که اینقدر با نمکی؟
خنده ای کرد و گفت :
+ آره .
میگم مروا؟!
- ها؟
+جانت بی بلا خواهرم .
با حرفش زدم خنده ای کردم .
+این مدت کجا بودی؟
با پرویی گفتم :
- یه جای خوب .
حالا مهر رو میدی یا نه ؟!
نمازم دیر میشه .
کاوه می خواست روی صندلی بشینه که با این حرفم صندلی رو سرجاش گذاشت و به سمتم اومد .
+ اون جای خوب کجاست ؟!
- کاوه الان وقت این سوالا نیست !
آفرین مهر بده دیگه .
خنده ای کرد و گفت :
+ نکنه با راهیان نور دانشگاه رفتی شلمچه ؟
- شاید .
یه بحث مفصله .
بعدا توضیح میدم برات .
مهرو بده دیگه ...
+ خیلی خب گفتی توضیح می دی !
مهر و جانماز توی کشوی میز سفیده توی اتاقم هست .
تیکه ای از نون روی میز برداشتم و توی مربا زدم و با خوشحالی به سمت اتاق کاوه دویدم و کاوه رو در شوک عمیقش تنها گذاشتم.
مهر و جانماز رو در آوردم .
حالا که چادر ندارم !
هوف خدا هوف !
البته میشه پوشش کامل داشت و نماز خوندا !
روسریم رو جلو کشیدم و مانتو و شلوارمم مرتب کردم .
همین که خواستم نماز بخونم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده سادات
🏴فـــروشـ ویژه چــــادر مـــشکـــی🏴
⚫️خـــرید چــادر مـــشکـــی هـــمراه با بــهــترین و ارزنــده تـرینـ هدایا و اقامــتـ رایـگــان در مــشهـد الــرضا را با فـروشگــاه مـعتبر بــنی فاطمـی تــجربه کــنیــد✔️👏👇
🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴
🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴
🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴
همــراه با تــخـفیف و هــدایـای نـفیـس😍👆
به خــانوادهـ بزرگ بــنـی فاطمیـ
در ایـــــتــــا بــپــیـــونــدیـد🏴👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🛍🎁فروش ویژه چادر مِشکی همراه با هدایا
و جوایز ارزنده به قیمت کارخانه😍😍
🎊🎊جهت خرید هرچه سریعتر روی
کلمه چادر زیر را لمس کنید😍👇
ـ 🛍خرید🛍 ⚫️
ـ ⚫️ 🏴 🏴
ـ ⚫️ ⚫️ 🌑🌑
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️🌑 ⚫️
ـ⚫️ ⚫️🌑🌑🌑 ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
ـ ⭐️ ⭐️🏴مِشکی همراه با ⚫️
ـ ⭐️ 🎁هدایای ویژه🎁 ⚫️
با اعتماد کامل و ضمانتمرجوعخرید کن😍👆
هدایت شده از ▫
🏴 امسال #محرم باید کاری کنیم که فاصله اجتماعی سبب نشود معاندان و دشمنان #امام_حسين (ع) عربدهٔ مستی پیروزی سر دهند
تمام عمر، ارباب جانمان هوای دلهایمان را داشت یک بار هم ما مردانگی کنیم و هوای دل مادر آقا جانمان را نگه داریم 😭😭
بیاییم هر گذر و کوچه و جاده ای را سیاهپوش عزای آقا کنیم ، همان آقایی که
👌 تنها رفیق بی کسی ها ی ما بوده 🏴
یا حسین ع💔
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
چگونه مشکلات خانوادگی را حل کنیم؟😩😪
📣خبر خوب اینکه بصورت تلفنی میتونی با روانشناس مورد نظرت صحبت کنی و ریشه ای مشکلاتت رو برای همیشه حل کنی😊👍
رزرو سریع نوبت مشاوره👇👇
https://b60.ir/landing/main.html&id=TVRBMk9UST0=
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📌 دانلود رمان: روژان 📝 نوشته: زهرا فاطمی (تبسم ) 📍دانلود نسخه های #pdf و #epub این رمان رو میتوان
با سلام و احترام خدمت همراهان همیشه همراه کانال🙂🌷
✅فایل روژان #فصل_اول خدمت شما عزیزان ارسال شد👇👇💐
✅✅فایل روژان #فصل_دوم با پرداخت مبلغ ١٠هزارتومان توسط ادمین خدمت شما قرار میگیرد .
✅✅✅ #فصل_سوم هم اکنون در حال بارگزاری هرروز عصر 👇👇👇
❌❌کپی فصل سوم روژان #ممنوع میباشد ❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
4_5906481833398241304.apk
1.52M
📚رمان پر طرفدار عاشقانه مذهبی #روژان
☘فصل اول
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_دوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سوم
دلم طاقت نیاورد گریه های عزیزم را بشنوم و کاری نکنم.
به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم.
روی تخت دراز کشیده بود و ازته دل کوچکش گریه میکرد.
کنارش نشستم و موهای کمندش را شانه کردم.
گیسوکمند حمیدآقا بود و با همین موها از او دلبری میکرد.
_عشق مامان چرا گریه میکنه؟خوشگل من چشمای نازت خراب میشه.
هق هق کنان نشست
_من میخوام با باباحمید حرف بزنم
_عزیزم ممکنه الان سرکارباشه،وقت نداشته باشه ،شب زنگ میزنیم باشه؟
_نه ،باباحمیدم واسه من وقت داره،زنگ بزن
مستاصل نگاهش کردم ،دلم نمیآمد بیشتر از این عروسکم اذیت شود.
دو دل شماره آقا حمید را گرفتم.
چندبوق خورد و تلفن را جواب نداد میخواستم قطع کنم که صدایش به گوشم رسید
_الو
_سلام آقا حمید ،خوب هستید؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم.
_سلام روژان خانم ،ممنونم شما خوبید؟دخترباباخوبه؟خواهش میکنم نفرمایید مراحمید.من درخدمتم
_سلامت باشید راستش نجلاء میخواد باهاتون صحبت کنه،یه لحظه
گوشی را به سمت نجلاء گرفتم.با همان چشمان گریان گوشی را گرفت و به گوشش چسباند
_بابایی جونم
صدای ضعیف حمیدآقا به گوشم رسید
_سلام دختر بابا،جان دلم ،چرا گریه میکنی فدات شم
_بابایی تو مگه فقط منو دوست نداری؟
_قربونت بشم گریه نکن عزیزدلم،معلومه که فقط تو رو دوست دارم.تو جون منی گیسوکمندبابا
در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود به حرف آمد
_زندایی میگه تو قراره زن بگیری،میگه قراره واسم داداشی یا آبجی بیاری.بابایی تو دیگه من و مامانی رو دوست نداری
لبم را از خجالت گزیدم.نیم وجبی آبرو واسه من نگذاشته
_زندایی اشتباه کرده من غلط بکنم بخوام ازدواج کنم ،تو جون دل منی عروسکم،مگه میشه شمارو دوست نداشت.
با این حرف حمیدآقا لبخند به لبش آمد
_یعنی ازدواج نمیکنی ؟
_معلومه که ازدواج نمیکنم ،عشق من فقط خودتی و ....
صدایش به حدی آهسته شد که حرف آخرش را نشنیدم ولی خنده ریز دخترکم مرا کنجکاو کرد
_قول بین خودمون میمونه.
_الهی من فدای گیسوکمندم بشم دیگه نبینم گریه کنی خیلی دوستت دارم .عزیزم میشه گوشی رو بدی به مامانی
_چشم گریه نمیکنم.منم خیلی دوستون دارم زودبیا بابایی
_چشم عزیزم
با دستان کوچک و چشمان ستاره بارانش گوشی را به سمتم گرفت.
_سلام
_سلام مجدد
بعد از این همه سال وقتی عصبانی بودو دندان روی جگر میگذاشت از لحن صدایش میفهمیدم
_من درخدمتم
_روژان خانم چرا به نجلاء گفتید من میخوام ازدواج کنم
_یه لحظه
روبه نجلاء کردم
_عزیزم میری پیش محمدکیان منم الان میام.
_چشم
بوسه ای روی پیشانیاش کاشتم.
با عجله از اتاق خارج شد و در را بست
نفسی گرفتم و دست از روی دهانه گوشی برداشتم
_ببخشید معطل شدید نمیخواستم جلوی نجلاء صحبت کنم
_کارخوبی کردید
_ببینید آقا حمید شما بالاخره باید ازدواج کنید.زهرا میگفت خاله براتون یه دختر خوب درنظر گرفته و تا اینبار زنتون نده ول کن شما نیست و از طرفی این وابستگی نجلاء به شما منو میترسونه.
نفس کشیدن های عصبیش به گوشم رسید
_روژان خانم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم حتی اگر دختر خیلی خوبی باشه.چرا با این حرفها من و نجلاء رو آزار میدید.
زهرا از اتاق خارج شد و لب زد
_کیه؟
_حمیدآقا
نگاه از زهرا گرفتم
_آقا حمید قصد ما خیره نه آزاردادن شما.امروز هم زهرا حواسش نبود نباید جلو نجلاء چیزی بگه ،کلا ما فکر نمیکردیم چنین واکنشی نشون بده
_زهرا بیخو..
زهرا گوشی را از دستم گرفت
_ممنون عموجان،من بیخود کردم؟دستتون دردنکنه.بده به فکرتونم.
زهرا بانیش باز حرف میزد و من نمیفهمیدم حمیدآقا از پشت خط چه میگوید.
_شوهر من، زن به این خانمی داره،نیازی به زن نداره واسش بگیرم ولی شما خودتون که به فکرنیستید من باید به فکر باشم
نمیدانم حمیدآقا چه گفت که زهرا زد زیر خنده و بعد ازنگاه کوتاهی به من ،به سمت اتاق خواب رفت
صدای آهسته اش به گوشم رسید
_پس پای کسی...
وارد اتاق شد و من دیگر چیزی نفهمیدم.
نگاه از در اتاق گرفتم و برای درست کردن شام وارد آشپزخانه شدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهارم
شب فرارسید و سرو کله روهام هم پیدا شد .
نجلاء و روهام خانه را روی سزشان گذاشته بودند،از بس باهم بازی کرده و خندیده بودند.
میز شام را چیدم
_بفرمایید شام
روهام در حالی که نجلا را قلقلک میداد با خنده گفت
_اومدیم آبجی خانوم
با محبت نگاهش کردم.
روهام بهترین برادر دنیا بود در روزهای بی کیان لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و همیشه پشت و پناهم بود.او را بیشتر ازجانم دوست داشتم.
همه دور میز شام نشستیم
_اووووم چه بوی خوبی!فقط خدامیدونه چقدر از زمانی که قورمه سبزی خوردم گذشته.
_مگه چند وقته نخوردی؟
_هیییی خواهر دست رو دلم نزار که خونه.
چنان باغصه حرف میزد انگار واقعا راست میگوید.
زهرا چپ چپ نگاهش کرد
_خدا میدونه دقیقا سه روز پیش خوردی
زدم زیر خنده
_اونم مگه قورمه سبزی بود!همه چیز بود جز قورمه سبزی که!
زهرا با اخمی ساختگی نگاهش کرد
_باز خواهرت رو دیدی زبونت باز شده،از فردا همون هم نیست .خودت آشپزی میکنی؟
_زهرا جونم غذا فقط غذاهای خودت ،آبجی من آشپزی بلد نیست باید بیاد پیش تو یاد بگیره.ببین آخه به اینم میگن قورمه سبزی،مگه نه نجلای دایی؟
نجلاء سرش را به نشانه منفی تکان داد و زد زیرخنده.
هرسه به خنده افتادیم.
شب خوبی را در کنار عزیزانم سپری کردم.آخر شب آنها به خانهشان برگشتند.
من و نجلاء هم به اتاقمان رفتیم تا بخوابیم.
یک ماه از آن شب گذشت
پایان نامه ام راتحویل دادم و با گرفتن نمره بیست تحصیلم در مقطع ارشد به پایان رسید .تصمیم گرفتم کمی به خودم و نجلاء برسم و از سال بعد دوباره برای دکترا آزمون بدهم.
تازه از دانشگاه برگشته بودم که خاله تماس گرفت و از من خواست تا نهار را به آنجا بروم.
نجلاء از صبح خروس خوان در آنجا بود.
لباسهایم را عوض کردم و بعد از برداشتن گوشی به ساختمان آنها رفتم .
چند تقه کوتاه روی در زدم.در باز شد و چهره مهربان کمیل نمایان شد
_سلام زنداداش
_سلام ،رسیدن بخیر
_ممنونم،بفرمایید داخل
وارد خانه شدم ،خاله از آشپزخانه خارج شد
_سلام خاله جون
_سلام عزیزم خیلی خوش اومدی ،بیا بشین مادر خسته ای برم واست یک فنجان چای بیارم
_خاله جون زحمت نکشید من خودم میام، میریزم.نجلاء کجاست صداش نمیاد
کمیل زودتر از خاله جوابم راداد
_رفته سراغ سوغاتیهاش،تو اتاق منه
_داداش پرتوقعش کردید شما همیشه پرواز دارید قرارنیست هربار واسه نجلاء خرید کنید.به جای اینکارا یکم پسانداز کنید تا واستون زن بگیریم
زد زیر خنده
_من ترجیح میدم واسه عشق عمو خرید کنم تا زن بگیرم.مگه دیوونه ام
خاله ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و تهدیدآمیز برای کمیل تکان داد
_فعلا سرم شلوغه باید بکی دونفر رو خونه بخت بفرستم ،بعدش نوبت شما میشه شازده، زیاد خوش خوشانت هم نشه!
خندیدم و به آشپزخانه رفتم و بعد ریختن یک سینی چای به سالن برگشتم.
_پدرجان کجاهستند؟
خاله درحالی که به آشپزخانه میرفت،جواب داد.
_رفته مسجد،الاناست که برگرده
چایی را برداشتم و روی مبل نشستم.
یک ساعتی گذشته بود که پدرجان برگشت و با کمک خاله سفره نهار را پهن کردم .
بعداز نهار دورهم نشسته بودیم که خاله روبه من کرد
_روژان جان یه حرفی هست که باید بهت بگم
_جانم خاله ،بفرمایید
تا خاله خواست دهان بازکند و حرفش را بزند صدای آیفون به گوش رسید.
نجلاء با ذوق به سمت آیفون دوید
_حتما زندایی اومده
آیفون را که برداشت اول سکوت کرد و بعد با جیغی فرابنفش به سمت در حیاط دوید
_اخ جو........نم باباییم اومده
لبخند برلب همگی آمد .
خاله و پدرجان با شوق برای استقبال از عمو حمید به سمت در رفتند
من و کمیل هم به تبعیت از آنها به سمت در رفتیم.
حمیدآقا جلوی در چمدانش را رها کرده بود و نجلاء را به آغوش کشیده بود و بوسه بارانش میکرد.
به یادگذشته افتادم ،همان روزهایی که داغ کیانم تازه بود و من بی تاب نبود او بودم عمه مهدخت که تازه زایمان کرده بود ازمن خواست اجازه بدهم به چند مدتی را به او شیر بدهد تا به مردان این خانه محرم شود.من ان روزها انقدر درگیر درد خودم بودم که به این فکرنکرده بودم و خداروشکر با پیشنهاد عمه،نجلاء من به پدرجان و حمیدآقا محرم شد.
حال این محرمیت خیال همه مارا راحت میکرد وگرنه چگونه میتوانستم وقتی دخترکم به سن تکلیف رسید به او بگویم که نمیتوانی پدرت را بغل کنی یا ببوسی چون او نامحرم است.
_سلام روژان خانم
با صدای آقاحمید از فکر گذشته بیرون آمدم
_سلام،رسیدن بخیرخیلی خوش اومدید
_ممنونم
نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay