#قسمت_صد_و_بیست
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست
تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین
آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع
شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد.
- می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم!
زن دایی با خوشحالی استقبال کرد.
- چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده!
علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت:
- کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین!
- اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم.
- هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من!
حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق
زده خطاب به من گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay