eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_بیستویکم_رمان 😍
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ تکيه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود.از حرفاش سر در نمي آوردم. مرتضي-: ميدونم... وحشتناکه ... تو يه دختري ... ميفهمم که حس مي کني غرورت داره شکسته ميشه -: من متوجه منظورتون نميشم...مرتضي-: منظورم رفتاراي محمد با توعه ... جلوي بقيه ... بقيه نميدونن ... ما که ميدونيم همش فيلمه.آهي کشيدم. راست ميگفت .آروم جوابشو دادم-: نه تنها غرورم... شخصيتم... احساساتم...من هنوز اونقدر بزرگ نشدم...مرتضي-: ميدونم...کاش ميشد بهت بگم ... يه خورده ديگه صبر کن...تحمل کن ...هرطور شده ناهيد رو بر ميگردونم...از همه اين غصه ها نجاتت ميدم...خودم... خودم کمکت ميکنم...که...که...يکم سکوت کرد.آخه تو چطور ميخواي به من کمک کني وقتي دردمو نميدوني ؟نجات من اينه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهيد فقط نابود ميشم ... نجات پيدا نميکنم ... مرتضي -: خدايا ديگه نميتونم تو خودم نگه دارم...منو ببخش محمد ...چرخيد رو به من. چراغاي بيرون روشن بود و به همين دليل من از داخل اتاق فقط سايه و سياهي مرتضي رو ميديدم .چشام ميسوخت چون گريه کرده بودم. به همين دليل انگار سايه دونفر رو ميديدم تو قاب در... مرتضي-: عاطفه ... من من... هنوز حرفشو نزده بود که سايه اي که دوتا ميديدم کاملا از هم تفکيک شدن . چشام اشتباه نميديد . واقعا دونفر اونجا بودن . مرگ رو جلوي چشمام ديدم. محمد بود ...مرتضي تکيه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد-:مرتضي بايد باهات حرف بزنم...به نظر آروم مي اومد. ولي من واقعا ترسيده بودم. مرتضي تکيه اش رو از در گرفت و چرخيد طرف محمد. محمد روبروش ايستاد و دستاش رو فرو کرد تو جيبش. از جا بلند شدم و جا نماز روگذاشتم يه گوشه و رفتم بيرون. علي و ناهيد هم ایستاده بودن جلو در ورودي خونه. ناهيدم مثل من رنگش پريده بود.معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علي خيره شدم.چشاشو روي هم فشار داد. علي-: نگران نباش آبجي ...همه چي درست ميشه...علي خيلي آروم بود و اين من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصباني نبود ديگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضي. خيلي آروم با هم پچ پچ ميکردن. نميشنيدم چي ميگفتن. کامل برگشتم و کنار ناهيدايستادم. آروم دم گوشم گفت ...ناهيد-:کاش مي ايستادي تا بهت ميگفتم اون چيزي رو که بايد بدوني... ولي حالا ديگه قول دادم ...با چشاي باز نگاهش ميکردم. اومدم بپرسم چی رو که يه صدايي اومد. با وحشت به محمد و مرتضي نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبيد به سينه مرتضي و بعد پيرهنش رو گرفت تو مشتش.داد ميزد.محمد-: مرتضي بفهم داري چي ميگي... بفهممم ...مرتضي نيشخند زد.محمد محکم کوبيدش به ديوار و همونطور که يقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد-: يه بار ديگه از اين غلطا کني دندوناتو خورد ميکنم...مرتضي هيچ حرکتي واسه دفاع از خودش نميکرد. فقط محمدو نگاه ميکرد. مرتضي-: هه... قبلا هم ميخواستي اينکارو کني ... يادته به خاطر کي ؟يا من يادت بيارم؟ محمد چشماشو بست.محکم چنگ زد لای موهاش . دستاش رو از موهاش کشيد بيرون و محکم مشت کوبيد به ديوار . خيلي ترسيده بودم. وحشتناک بود حال محمدم . هيچ بعيد نبود بزنه بکشه يکيو. مرتضي هم که لال نميشد. عوضي.مرتضي -:من دليل اين ديوونه بازيات رو نميفهمم محمد... تو مالکيتي روش نداري... خودتم اينو خوب ميدوني ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay