21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_بیستویکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
روبروم ايستاد .محمد-: فشفشه ميخواي برات بيارم؟ ميدونستم داره شوخي ميکنه ولي اصلا نخنديدم . به وسيله هاي توي دستش اشاره کردم و گفتم-: از اينا ...نوچي کرد . با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد-: ببين ... جلو بقيه نميتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن... آخه اينا خطرناکه ...بهش نگاه کردم . دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم-: چرا واسه تو خطر نداره ؟دقيقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد . محمد-: چون من بزرگم ...وااي که چقد دلم ميخواست قهقهه بزنم ولي جلو خودمو گرفتم چون بايد قهر ميکردم-: تو از منم بچه تري... خنديد و گفت-: با تو بودني بچه ميشم ...مرتضي اومد کنارمون . يه ابشار گرفت طرفم . با کلي ذوق ازش تشکر کردم . اومدم بگيرمش که محمد قاپش زد . محمد-: بيا خودم واست روشنش ميکنم ...زير لب بد و بيراه بهش گفتم. ولي وقتي دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه حرفامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به اين ... اين گل پسر... فداش بشم حرف بد زدم .خيره به آبشاري بودم که داشت اوج ميگرفت. علي بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کرديم .علي با دست به محمد اشاره کرد که زود بره... مرتضي-: محمد ... علي کارت داره ...محمد يکم مکث کرد. محمد-: ناهيد خانووووم؟ با اين کارش و صدا کردن ناهيد همه وجودم لرزيد. خشک شدم سر جام . ناهيد از جمع برادرش وخانواده مرتضی جدا شد و اومد طرف ما. راستي چرا داداش ناهيد با محمد اينقد خوب بود؟ مثلا خواهرشوطلاق داده بودها؟رفتارشون خوب بود باهم ولي صميمي نبودن .نبايدم ميبودن ...محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهيد بياد جلوتر چون خودش دويد طرف ناهيد .همونطور که از کنار ناهيد رد ميشد خم شد و درگوشش يه چيزي گفت که ناهيد بلند خنديد. بغضم گرفت .يه بغض سنگين . به سنگيني تمام دنيا. چشمام داشت پر ميشد .اونقدر ناهيدو دوست داشت که وقتي ناهيد بلند ميخنديد دعواش نميکرد. اصلا از اون روزي که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بيرون اينقد خوب شد ميونشون . والا تا قبل اون محمد خيلي سرسنگين بود . ولي خداييش رفتار ناهيد از اول که ديدم همين بود.خيلي عادي و راحت با محمد برخورد ميکرد.انگار هيچ حس مالکيتي روش نداشت.حالا اونوقت مني که تازه از راه رسيدم با يه نگاهش به ناهيد ميميرم و زنده ميشم .ناهيد اومد کنارم واستاد ناهيد-: فشفشه هات تموم شد؟ مرتضي اومد نزديک ناهيد -: آقا مرتضي داداشم کارتون داشت ...خنديد . به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازير نشن . متوجه حالم شد انگار . يکم نگام کرد . بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهيد-: ميدوني چي بهم گفت؟شونه بالا انداختم . مهم نيس...ناهيد -: باشه ...واسه تو مهم نيس ولي واسه من مهمه که بهت بگم ...گفت بيام کنارت واستم و نذارم مرتضي بهت نزديک شه و باهات صحبت کنه ...میدونی که چقدر ناراحت میشه. قلبم ريخت. با اينکه دليلش رو هم ميدونستم-:چون من امانتم دستش ...ميخواد به بهترين صورت امانت داري کنه...باز هم نگام کرد . انگار ميخواست يه چيزي بگه. نگاهشو يه جای ديگه پرتاب کرد. رد نگاهشو
گرفتم و رسيدم به محمد.بسه ديگه چقدر داريد خوردم ميکنيد؟ -: ببخشيد من برم تو نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ...فقط با اين دروغ خواستم از موقعيت فرار کنم. شما ها بمونيد و نگاه هاي عاشقونتون به همديگه.رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسي تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زير گريه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توي اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم.خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد . نتونستم نگاه کنم ببينم کيه چون چشمم رو بستم-: ميشه خاموش باشه؟ خاموش کرد.مرتضي-: گريه کردي؟ واااي اين بشر چقدر فضول بود . قلبم تند تند ميزد. ميترسيدم باز محمد سر برسه و...مرتضي -: ميدونم چقدر داري عذاب ميکشي ...آه عميقي کشيد مرتضي-: کاش محمد دوست صميميم نبود و همين الان ميتونستم بهت بگم ... ولي صبر ميکنم... تا وقتي ناهيد خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم ميکنم ... بالاخره که ناهيد مياد... بالاخره که زمان گفتن حرفم ميرسه ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay