eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ در رو باز کرد و محکم کوبيد به دیوار مثلا که عصباني بود...باز داش مشتي شده بود...اي قربونت بشم من تهنا تهنا...مشتش رو کوبيد به در...داد زد...محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو...محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها -: مثلا ميخواي چيکار کني؟ چونه ام رو با دستاش گرفت...زل زد تو چشمام...لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب ، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم...ميخواي زنداني بشي؟ زبونم و در آوردم براش-: نميتوني زندانيم کني...چشماشو ريز کرد... محمد-: نميتونم؟جواب ندادم ...... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق...البته بیشترهم میتونم. داشتم روانيش ميشدم...بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟ همه ديديد دوسم داره؟ دیدید؟ واقعا داشتم آب ميشدم هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام ميکرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون...لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay