#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتمو چندتا قند توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم برداشتم و همونطور که هَمش میزدم،به طرف محمد رفتم.
کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد
با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد.
با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم:اَه،چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم.
ریحانه هم خندید.
برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه.
رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم.
آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه.
چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت.
چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته.
کاری که کرده بود باعث تعجبم شد.
اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست. سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم.
تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت.
بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم: چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد.
+به لطف آب قند شما،عالی...!
یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید.
یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا!
دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت.
دلممیخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش ...!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
- شما... اینجا...
شـروع کــرد بــه خندیــدن لحظـه لحظـه خنــدهایش شـدت بیشـتري پیــدا مــی کــرد و در آخــر تقربیـاقهقهه می زد. حرصم گرفت و گفتم:
- چه خبره؟!
در حــالی کــه همچنــان تــه ما یــه هــا یی از خنــده در صــدا یش مشــخص بــود و اشــک را از گوشــه چشمش پاك می کرد، گفت:
- ببخشید آخه خیلی خنده دار بود.
با عصبانیت گفتم:
- کجاش؟
- همین که داشتین با خودتون حرف می زدین دیگه.
خودم هم خنده ام گرفته بود. نمی دانم چرا از فال گوش دادنش ناراحت نبودم.
- حرف دل من رو زدي، منم یـه همچـین خـانمی مـی خـوام دیگـه، یـه خـانم بـا کمـالات و مهربـون کـه دلش مثل یه آیینه صافه!
با ناباوري گفتم:
- مونا؟
- نخیر سهیلا خانم!
بعد هم با گلایه گفت:
- بـراي خــودتون مــی بـرين و مــی دوزين دیگــه! امـروزم کــه چنــان نگـاه هــا ي وحشــتناکی بـه مــن مــیکردين که جرأت نداشتم طرفتون بیام. پشت تلفن مهربونتر بودين؟
-انگشتتون خوبه؟
از ذوق، زمــان و مکــان را فرامــوش کــرده بــودم و محــو حــرف هــا یش شــده بـودم. هنــوز هضــم ایــن صحنه و این حرفها برایم سخت بود. نگاهی به انگشت باند پیچی شده ام کردم و آرام گفتم:
- خوبه.
با مهربانی گفت:
- خدا رو شکر.
نگــاهش کــردم در کمــال تعجــب دیگــر نگــاهش را جــا ي دیگــري معطــوف نکــرده بــود و فقــط بــه
صورتم دوخته بود. با شیطنت گفتم:
- آقاي دکتر رفتین اردو اخلاقیاتتون عوض شده؟!
انگار متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1