eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بعد بلافاصله در حالیکه به شایان نگاه میکرد رو به ناهید محمد-: ناهيد خانوم من ميتونم با شما صحبت کنم؟ ناهيد-: بله بله حتما ... و رفت سمت محمد. با هم شروع کردن به قدم زدن و محمد هم صحبت ميکرد. دستام مشت شده بودن . فشار روحيم رو داشتم روي کيفم خالي ميکردم . منو خانومش معرفي ميکنه بعدم ميره با کسي ديگه قدم ميزنه و صحبت ميکنه . نامرد. علي-: آبجي بلوتوثتو روشن کن ببين خوشت مياد؟ با اين حرفش مجبورم کرد ازشون چشم بگيرم و خودمو رسوا نکنم . علي اصلا حواسش نبود و سرش تو گوشيش بود. يه عکس واسم فرستاد . نگاه کردم و لبخند مسخره اي زدم . حتي نميتونستم ببينم عکسه چيه ..از بس که اعصابم خرد بود. علي-: همون تابلويي بود که مي خواستي ... خوبه؟ -: اره خيلي قشنگه ... اصلا يادم نبود ممنون ...دوباره چشم دوختم به قدم زدن ناهيد و محمد ...علي و دوستاش با اجازه اي گفتن و رفتن ... حتي جوابشونو ندادم .. چقدر محمد و ناهيد به هم مي اومدن ...خوشبحالشون ... راه نفسم باز با بغض بسته شد ... با هم رفتن سمت در و از ساختمون خارج شدن و وارد باغ...درمونده دنبال يه پناهگاه ميگشتم. يکي که بتونم بهش پناه ببرم . علي نامردم که رفت. ديگه نه چيزي ميديدم نه چيزي ميشنيدم . فقط بغضي بود که همه توانم رو به کار بسته بودم تا تبديل به اشک نشه. زل زده بودم به در ورودي ويلا و کيفم بين انگشتام داشت مچاله ميشد و گوشي به دست ايستاده بودم . عاقبت ديدم تواني واسم نمونده ... نشستم روي مبل ديگه تموم شد .. همه بازي تموم شد ... ديگه بايد برم کم کم ... بايد برم بميرم ...-: بهشون اهميت نده ...سر چرخوندم طرف صدا . يه پسر ايستاده بود بالا سرم و پشت مبل . يه لحظه نگاهش کردم . متوجه شدم که بي نهايت خوشگل و خوشتيپ و خوش هيکله . مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست... پسره-: به تو که نگاه ميکنن حسرت پاکيو و نجابت از دست رفته خودشون رو ميخورن... به خاطر همينه که دارن مسخره ات ميکنن ...متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تيکه ميندازن صحبت ميکنه . فکر ميکرد به خاطر اونا ناراحتم ولي من حتي نميشنيدم چي ميگفتن-: مهم نيست... شخصيتشون در همون حده ... خنديد و سرشو به نشونه تاييد تکون داد... چرخيد طرفم و زل زد تو چشمام . چشماي مشکي درشتي داشت . عرق سردي رو پيشونيم نشست . يه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله امو باهاش رعايت کردم . حرفي رد و بدل نشد ديگه . راحت نگاهم ميکرد.سنگيني نگاهشو حس ميکردم . ولي من جرات نداشتم سرمو بيارم بالا و نگاهش کنم . سعي کردم به چيز ديگه اي فکر کنم . دوباره صداي اون دختر پسرا به گوشم رسيد -: ببينم ... من آخر نفهميدم اين يارو کيه ...-: از صبح که محمد نصر و علي حسيني پيشش بودن ... الانم که ...-: ملت شانس دارن به خدا...-: من نميدونم آخه اين چي داره ؟ هيچي شم که معلوم نيس...-: خب دخترا اينقدر حسودي نکنين ... ناسلامتي چند تا پسر خوشگل و خوشتيپ کنارتون ايستادن ... همشون خنديدن . بعد يه مدت طولاني سکوت بالاخره لب باز کرد. -: اسم من مانيه ... برادر مازيار و صاحب اين باغ... افتخار آشنايي با چه کسي رو دارم؟ لبخند زورکي زدم -: عاطفه رادمهر هستم ... نميخواستم توضيح بيشتري بدم ...ماني -: خيلي خوشوقتم ... در جوابش فقط يه لبخند زدم. حالا خوبه حجابم کامله اینجورزل زده بهم . ماني-: بغض داري؟ -:پیش میاددیگه ... اصلن نميدونم چرا اين حرف از دهنم پريد . شايد چون نياز داشتم با يکي درد و دل کنم . تقصير علي بود که نموند پيشم. ولي خب ماني آدمي نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشيمون شدم ماني-: از حرفاي اينا ناراحت شدي؟-: نه... گفتم که اصلا مهم نيس ...ماني -: پس چي؟ نميدونستم چي جوابشو بدم . نگاهش کردم . خيره بود تو چشمام . ميخواستم يه دروغي سرهم کنم که يه آقا اومد رو برومون ايستاد و يه سيني گرفت طرفمون . پر از گيلاس . ماني بدون اينکه چشم از من بگيره و يا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سيني رو پس زد و باز بدون اينکه به آقا نگاه کنه . در حاليکه که خيره بود به من گفت ماني-: ممنون ... ايشون نمينوشن ...خيلي خوشم اومد از رفتارش .ماني-: شما چشماي بي نهايت زيبايي دارين... آدم نميتونه چشم ازشون بگيره ...خون دويد زير پوستم . تا حالا هيچ پسري با اين صراحت ازم تعريف نکرده بود. ماني-: بين همه دخترايي که اينجا ميبيني ... تو هيچکس نجابت و وقار و سنگيني تو پيدا نميشه ...-: شما لطف داريد ...ماني -: تعارف نبودجدي گفتم ... هر چي دلت ميخواد خوشگل و خوش هيکل باش . به گرد پاي محمد من که نميرسي . محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده د