📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصد_هفتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:سلام خان داداش ...چه خبرا ؟
علي -: سلام ابجي کوچيکه ...شوما چه خبرا ؟ کوجاي؟ با لهجه اصفي جوابشو دادم -: شومام که اصفاني شدستين ؟ علي -: ديگه اثراتي همنشيني با محمد نصرس ديگه -: اهان ... راست مي گويد... من دانشگاهم ... امري دارين ؟ لهجه اصفي مون تموم شد . علي -: ميخواستم بيام اين تابلو رو تحويل بدم . الان جلو در دانشگاهتونم ...-: من جلو سلفم ... بيام دم در؟ علي -: نه ... من الان ميام ... خنديدم . -: نه توروخدا ... من خودکار ندارما ...بلند خنديد . علي -: عوضش من دوتا دارم ... نويسنده محبوب ... واستا گلديم ...قطع کرد . کلا فارسي و ترکي و اصفيو قاطي کرده بود يه زبون جديد اختراع کرده بود منتظرش ايستادم . ده دیقه طول کشيد تا پيداش بشه . پياده بود . همه ايستاده بودن و هاج و واج به علي چشم دوخته بودن . داشتم کيف ميکردم . علي که برام دست تکون داد چه غروري بهم دست داد. خلم ديگه . رفتم جلوتر رسيديم به هم . واااااي خداکنه هم کلاسيام ببينن . يه بارم که محمد اومده بود دنبالم . حالام علي .دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسيدن . علي بعد احوالپرسي دوباره تابلو رو گرفت روبروم . با چيزي که ديشب ديده بودن خيلي فرق داشت . زدم زير خنده . داشتم ميمردم.انقد خنديدم که حد نداشت . علي هم به خنده من ميخنديد . علي-: نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابي ؛خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم . -: خيلي عاليه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنيم؟ کاريکاتور محمد بود درحال خوندن بود . دهنشم باز بود . داخل اتاق ضبط هم بود هدفون به گوش و ميکروفون جلوي دهنش علي-:ميگم يه جايي تو همون دد روم بزن که خودش ببينه -: باشه مرسي ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم بايد کيک بخرم... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ...علي ميگم... چيزه ... من دارم ميرم پيش محمد ... خودم قايمکي يه جا نصبش ميکنم ...-: اخه زحمت ميشه...علي-: با همه اره با ما هم اره ؟يه ان حس کردم هفت پشت غريبه ام. پس واس چي بمن ميگي داداش؟ -: خب پروو ايه ديگه ... علي-: نه ... ديگه خيلي ناراحت شدم از حرفت ...خنديدم . به شوخي گفتم -: باشه ... اصلا اينو ميبري نصبش ميکني داداش ... سر راهم يه کيک ميگيري داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزيين ميکني داداش ... تا من بيام ...قهقهه زد . علي -: حالا که فکر ميکنم ميبينم همون برادر شوهرت باشم بهتره... خنديديم . تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظي کرد و رفت . اومدم راه بيفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم . گروه گروه ايستاده بودن و بهم نگاه ميکردن و پچ پچ ميکردن . بعدشم کم کم متفرق شدن . انگار بدجور زير ذره بين بودم . مطمعنا بعد اين هم خواهم بود . چادرمو صاف کردم و بي توجه به راهم ادامه دادم . خيلي خوابم مي اومد سر کلاس . همشم به اين فکر ميکردم که چي بپوشم و چه طوري خودم رو بزک دوزک کنم . جونم بالا اومد تا اين کلاس تموم شد . بعدي رو کجاي دلم بذارم حالا ؟واقعا حوصله تحمل کلاس بعدي رونداشتم . بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره.راهيه کلاس شدم. پنج دیقه گذشت. ده دیقه . يک ربع . نيم ساعت ازکلاس گذشت ولي استاد نيومد تا حالا هم سابقه اينقدر دير اومدن رو نداشت . بچه ها دونه دونه از کلاس ميرفتن بيرون . منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس . گوشيمو در اوردم تا ساعت رو نگاه کنم . برام اس ام اس اومده بود . از علي . نوشته بود . علي -: تابلو با موفقيت نصب گرديد ... در ضمن کيک هم تو يخچاله ... شما فقط برو خونه...از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلي تشکر کردم . گفت ببخشيد که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم... حوصله اتوبوس و تاکسي نداشتم . با آژانس رفتم خونه . جلو در آپارتمان پياده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا . داشتم پرواز ميکردم به سمت خونه . ميخواستم بعد از ديشب عکس العمل محمد رو ببينم. اگه عاشقم شده باشه ديشب خودش با خواست خودش لو داد خودشو . پس ديگه ازم قايم نميکنه. کليد رو داخل قفل چرخوندم . خودم رو مرتب کردم و داخل شدم . صداي خنده اومد. خنده يه زن!! کفش هامو کندم و رفتم جلو . رمقم رفت. همه احساسم دود شد . قلبم تيکه تيکه شد . ناهيد و محمد با خنده نشسته بودن روبروي هم . محمد منوکه ديد بلند شد .محمد-: به سلام بانو ...زود اومدي؟ مگه تا ۵:۳۰ کلاس نداشتي؟ به زور صلوات سعي کردم عادي باشم ولي مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود -: نه ... يعني ... تشکيل نشد ...ناهيد بلند شد . اونم يه حالت خاصي داشت . بهم نگاه نميکرد و مثل هميشه با شورو حال سلام نکرد . فقط يه سلام آروم داد . به ميز نگاه کردم. پوست ميوه. فنجون چاي و...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به ک