eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ باز دلم هواشو کرد . دلم محمد پاک خودمو ميخواست . چقدر اين محيط کثيف و خفقان اور بود بود واسم . مدت زيادي بود که ماني خيره شده بود بهم . شالم رو جلو تر کشيدم ديگه يادم به محمد افتاده بودو نميتونستم به کسي ديگه حتي نگاه کنم . ماني -:ازت خيلي خوشم اومده ... ميتونم افتخار اشنايي باهات رو داشته باشم ؟ حرفشو نشنيده گرفتم -: با اجازتون من ديگه بايد برم ...بلند شم . همراهم بلند شد . نگاهم کرد . ماني -:واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زيباست...واقعا شکه شده بودم . با خشم دور شدم . باز اين بغض لعنتي برگشت . بي هدف داشتم تو سالن چرخ ميزدم و واسه خودم راه ميرفتم . خيلي عصبي بودم. نميدونم چه رفتار سبک و احمقانه اي ازم سر زده بود که اين به خودش اجازه میداد این حرفارو بزنه... دلم دستاي پاک محمد خودمو ميخواد. محمد... محمد خودم ... همين لحظه چشمم افتاد به در ورودي و علي و محمد و چند تا پسر ديگه بودن . داشتن از باغ مي اومدن داخل سالن . محمد سرش تو گوشي بود . هشت نفر بودن کلا . علي نگاهم کرد . چشمام پر شد . يه سقلمه به بازوي محمد زد و يه چيزي بهش گفت . محمد سرش رو گرفت بالا و مستقيم خيره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه اي و پيرهن سفيد پوشيده بود . بي نظير بود . همه زندگيم بود . قدم برداشتم طرفش. ايستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همينطور داشت نگاهم ميکرد.وسط راه بغضم ترکيد. ديگه طاقت نياوردم . نميدونستم دارم چيکار ميکنم . فقط به يه جاي امن نياز داشتم . دويدم طرفش زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم...صداي اهنگ اونقدري بلند بود که صدام حتي به چند قدم اونور تر هم نرسه. يکم ايستاد . بعدش دستام رو گرفت... گريه ام بيشتر شد.ميون گريه باهاش حرف ميزدم . جوري که نفهمه چي ميگم . ولي دلم ميخواست بلندم بگم-: نميتونم ازت دل بکنم ... نميتونم ... به خدا نميتونم ... نفسم به صداي نفس هات بسته اس ... اخه چطوري بهت بگم ؟چطوري بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن يه اهنگ محمد -: اي جونم ... عمرم ...نفسم ...عشقم...تويي همه کسم ...آي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم ...با ريتم خود اهنگ نميخوند . عادي و معمولي . مثل حرف زدن عادي . مثل جمله هايي که تو حرف زدن معمولي ميگيم...محمد -: اي جونم ... خزونم بي تو ابر پر بارونم ...بيا جونم ...بيا که قدر بودنت رو ميدونم ... ميدوني... اگه بگي که ميموني ... منو به هر چي ميخوام ميرسوني... برام مهم نبود علي و دوستاش اونجان . ديگه مهم نبود.محمد -: اي جونم ...من اين حس قشنگو به تو مديونم ...ميدونم تا دنيا باشه عاشقتوميمونم...ميدونم... ميمونم ...اي جونم...دليل بودنم... عشقت ...مثل خون تو تنم ...آي که چه خوشحالم ...تورو دارم ...اي جونم ...نفس عميقي کشيد محمد -: اي جونم ... اي جونم... ديگه گريه نميکردم . اونم ديگه حرفي نزد . فقط بغلم کرد... با اين متن بهم فهموند دوستم داره؟ يا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ اين متن يعني اعتراف ؟ يا ميخواست جنبه من رو امتحان کنه ؟ ايستاد . ازش جدا شدم . به اطرافم نگاه نميکردم. سرم پايين بود . دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زير رفتيم نشستيم يه گوشه . بقيه عروسي رو کنارم بود ولي ديگه کلمه اي باهام حرف نزد. منم همينطور . شب که خواستيم برگرديم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علي و محمد هم کلام شم . ولي واقعا خوابم برد... صبح که از خواب پا شدم روي تخت بودم ! محمد نبود ...ساعتو نگاه کردم . اوووه دو ساعت ديگه کلاس داشتم . نه مثل اينکه واقعا ديشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم يه کم خوردم و رفتم . تا عصر کلاس داشتم . از سلف ميزدم بيرون که زنگ خورد . علي بود . گوشيو گذاشتم رو گوشم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay