📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصت_چهارم_رمان😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:آبجي شما همين جا چادرتو درار.نميخوام مسخره ات کنن... جسارت نشه ها ولي اينا آدمايين که شعور و فهم ندارن و خدايي نکرده بي احترامي ميکنن... البته دور از جون مازيار...به محمد نگاه کردم ... چشاش برق زد ... انگار از اينکه با نگاهم ازش اجازه گرفتم ذوق کرده بود...سرشو به نشونه تائيد تکون داد...چادرم رو در آوردم و گذاشتم تو ماشين...کيف رو روي دوشم جا به جا کردم و راه افتاديم. پام رو که توي ساختمون گذاشتم احساس کردم يه سطل آب يخ ريختن رو سرم ... خداي من چه وضع وحشتناکيييي.... چه لباسايي پوشيده بودن خانم ها...واقعا بی حیا بودن...محمد و علي سرشونو پائين انداختن... خنده ام گرفت باز ...محمد و خجالت؟؟علي-: اي خدا بگم چيکارت نکنه مازيار... آخه اين چه وضعشه؟ محمد-: خدا آخر و عاقبتمونو بخير کنه...-: محمد نميشه برگرديم؟؟ علی -: نه متاسفانه... الان مازيار داره مياد سمتمون و نميتونيم کاري کنيم...
قبل اينکه مازيار برسه علي آروم گفت علي-: خواهري مواظب باش چيزي نخوري...مازيار بهمون رسيد. کت و شلوار سفيد پوشيده بود . پيرهن سورمه اي و کفش سورمه اي...خدايي خيلي شيک شده بود. يه کراوات سفيد و سورمه اي هم زده بود. باهامون سلام و احوالپرسي کرد و کلي خوش آمد گفت . نگاها داشتن ميچرخيدن سمتمون. بالاخره سيد علي حسيني و محمد نصر بودن ديگه ... هرچند فازشون با اين دوتا زمين تا آسمون فرق ميکرد ولي شهرت داشتن ديگه چه ميشه کرد...ترجيح دادم واسه حفظ آبروي محمد تنها بمونم...-: محمد من ميرم اون گوشه بشينم...با دستم الکي به يه جايي اشاره کردم... محمد-: بمون پيشم...-: اطرافتو نگا کن... پره آدمه نميخوام آبروت بره...بدون اينکه منتظر جوابش باشم راه افتادم. صداش از پشت سر به گوشم رسيد محمد-: آبروي من با تو نميره...دلم لرزيد. قدمامو تند کردم. بلند صدام کرد محمد-: عاااطفه... خودمو زدم به نشنيدن و ازش دور شدم. خيلي دور . يه گوشه اي يه مبل دونفره خالي پيدا کردم و نشستم همونجا. دور ازچشم محمد. صداي آهنگ بدجور رو مخم بود. تا حالا همچين چيزايي رو نديده بودم . هيچ وقت هم فکر نميکردم تو همچين محيطي قرار بگيرم . با دهن باز به مردم خيره شده بودم . اصلا يه وضي!!!! با صداي دخترونه اي به خودم اومدم. دختره-: اين یارو کيه؟؟؟ سر چرخوندم . يه گروه دختر و پسر نزديکاي من ايستاده بودن و همشون با تمسخر نگاهم ميکردن . لباساي دخترا طوري بود که من شرمم ميشد بهشون نگاه کنم .پسره بهم نيشخند زد. نگاهمو ازشون گرفتم . شالمو رو سرم مرتب کردم. صداشون هنوز مي اومد. -: ببين چطوري چيز ميز بسته به خودش ...-: رواني... -: بريم دو سه تا چادرهم بياريم بپيچونه به خودش ... بغض کردم . شالم رو کشيدم جلوتر. برام وحشتناک بود تحمل اين مهموني . بين اينهمه آدم که انواع رنگارو ماليده بودن به سر و صورتشون فقط من بودم که آرايشي نداشتم.دوباره يه پسر از ازون گروه صداشو بلند کرد -: طرفه عروسه؟ داماده؟اصلا کي هست؟ -: خدا نکنه طرفه عروس باشه ... آبرو نميذاره واسمون ...-: عه بچه ها اون محمد نصره نه؟ نگاه سرگشته ام شروع کرد به جستجوي محمد . ناراحتيم يادم رفت وقتي ديدمش. داشت با علي و يه گروه پسر مي اومد طرفم . قبل اينکه بهم برسن دستي کشيده شد روي شونه ام . ناهيد-: سلام کوچولوي محمد... انگار که فرشته نجاتم رو ديده باشم .تیپ من لباس پوشيده بود ولي موهاشم بيرون بود. بلند شدم و با ذوق بغلش کردم . روبوسي کرديم. ناهيد-: سال نوت مبارک خانوووممم -: سال نوعه توام مبارک عزيزم...ايشالا سال خوبي داشته باشي عجب ذوقي کرده بودم از ديدنش... انگار نه انگار که هووييم و بايد چشاي همديگه رو با ناخونامون درآريم ...ناهيد-: به همچنين... خب ديگه چه خبرا؟ چيکارا ميکني؟ قبل اينکه بتونم جوابشو بدم محمد رسيد بهمون .با ناهید سلام واحوالپرسی کرد ودرحالیکه دست راستمو تودستش گرفته بود رو به دوستاش گفت محمد-:معرفي ميکنم ... بچه ها خانومم ...خانومم بچه ها.همه خنديدیم از طرز معرفي کردنش و با همشون سلام و احوالپرسي کردم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay