#قسمت_صد_و_نوزده
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت
+ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و
تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت
+بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!
حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد!
انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد
ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود
یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم.
نکنه دوباره ....
همه ی تنم یخ کرده بود.
سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم.
دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود.
همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود.
حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.
تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود .
اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود.
بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم
عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت
انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه.
انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم.
ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن.
چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد
سرِ یه لج و لج بازی!!!
دیگه چیزی نفهمیدم.
بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد
ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم.
لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم
___
محمد
شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود
فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم.
حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود .
نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم .
فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!
کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم
نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود .
نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟!
پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود.
از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم
سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم .
به صورتم دست کشیدم
بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟
متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه.
همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید
نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود.
همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم
_مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...!
فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟
داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم
ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده.
نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم.
حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود.
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت :
ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟
اجازه نمیداد حرفی بزنم
وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون.
فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم !
داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن
نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد.
بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم .
دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد
از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه!
دستم و به سردی گرفت.
شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نوزده
- تسلیت عرض می کنم.
- ممنون.
بــا آن قیافــه برزخــی ام، ســرد و خشــک جـوابش را دادم و بــی آنکــه منتظــر حــرف دیگــري از جانــب او باشم، بـا شـدت در عقـب ماشـین را بـاز کـردم و مثـل طلبکارهـا نشسـتم . از اینکـه موفـق شـده بـودم
بـا او رفتـار خصـمانه اي داشــته باشـم خوشـحال بــودم ! لحظـه اي بیـرون مکــث کـرد، سـپس بــرخلاف من آهسـته در ماشـینش را بـاز کـرد و نشسـت . در طـول راه دایـی همـان ابتـدا خـوابش بـرد و میان مـا چنان سکوتی برقرار بود کـه صـدا ي نفـس ها یمـان هـم شـنیده مـی شـد . هـر طـور بـود بـالاخره آن جـو وحشتناك تمام شـد و مـا بـه منـزل رسـیدیم. بـا دیدن زن دایـی نـرگس کـه پـا یش در گـچ بـود شـوکه شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و با نگرانی به سویش رفتم.
- چی شده زن دایی؟
زن دایــی ذوق زده در حــالی کــه بــا کمــک یــک عصــا زیــر بغلــش ایســتاده بــود بــا محبــت مــرا در آغوشش جاي داد.
- هیچی از پله ها افتادم.
دوباره خاطرات تلخ آن روز برایم تداعی شد. طوري وانمود کردم که از ماجرا بی اطلاع هستم.
- از کی اینطوري شدین؟
والحق که زن دایی هم به روي خودش نیاورد.
- پام رو ولش کن، خیلی دلم برات تنگ شده بود خوبی؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:
- زنده ام!
صدایش از بغض لرزید.
- الهی بمیرم چی کشیدي!
تـرحم زن دایـی خـارج از حوصـله ام بـود، ایـن روزهـا آن قـدر مـردم بـرا یم دل سـوزانده بودنـد کـه از ایـن همـه محبـت قلمبـه شـده حالـت تهـوع گرفتـه بـودم . در ظـاهر همیشـه بـا صـبر و محبـت جـواب دلســوزي هایشــان را مــی دادم در حــالی کــه از درون داغــون بــودم . خــوب شــد همــان لحظــه دا یــی
حواس زن دایی را با پرسشی از او، پرت کرد.
- نرگس خانم نمی خواهی به ما ناهار بدي؟!
از این فرصت استفاده کردم و مسیر حرف را عوض کردم و گفتم:
- من می رم لباسام رو عوض کنم بعد میام کمکتون می کنم!
زن دایی غرولندي زد و گفت:
- امان از دست شکم ایـن مـردا !! بـرو مـادر اتاقـت دسـت نخـورده همـون جـور ي مونـده! مـی دونسـتم بالاخره برمی گردي!
بـا دیـدن دوبـاره اتـاقم بیشـتر از آن کـه انتظـارش را داشـتم دلتـنگش شـده بـودم . اتـاق نـه متـر ي مـن بـا آن موکـت سـبز رنـگ و پنچـره رو بـه حیـاطش مـأمنی بـی نظیـر بـراي مـن بشـمار مـی آمـد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay